اروئیکا

اروئیکا عریانی اندیشه است و پاکی دل،اروئیکا یعنی تمام خوبیهای دنیا، اروئیکا یعنی دوستت دارم چرا که زندگی یعنی دوست داشتن

اروئیکا

اروئیکا عریانی اندیشه است و پاکی دل،اروئیکا یعنی تمام خوبیهای دنیا، اروئیکا یعنی دوستت دارم چرا که زندگی یعنی دوست داشتن

چه دلگیر شده این خونه بدون خنده های تو 

چه نامهربونن این نوشته ها بدون چشمهای تو 

و من چقدر تنهام بدون حس دوست داشتن تو 

نه! 

به من خرده نگیر .... دوست داشتن تو زیباترین گناه و قشنگترین اشتباه زندگی من بود 

 اما..... 

بترس از روزی که این قلب سرخ تپنده بخواد توبه کنه 

اونوقت، تو میمونی و یه اتفاق 

اتفاقی که باورش برات غیر ممکنه ...  

آیا عشق پایان هم داره؟ میخوام بدونی که پایان نداره اما میشه جلوش رو گرفت 

درد داره اما نه به اندازه درد تنهایی کنار تو 

ای کاش برای باوروندن خودت کمی تلاش میکردی

چهارشنبه، 9 آبان، 1386

چهارشنبه، 9 آبان، 1386 

 

چه دلتنگی شیرینی دارم

چه حس ترس آشنایی

بهانه من باش برای همیشه

که از بودن تو بودن را به یاد آوردم

دوشنبه، 9 مهر،۱۳۸۶

دوشنبه، 9 مهر،۱۳۸۶

نبودی, نبودی, نیستی

در نبودت اما او بود

در بودنت غرق شد

و حالا, در نبودن امروزت به نیست میرسد

تو بگو ... گناه کیست این به نیستی رسیدن

در نبود تو به هر خاکی تکیه کرد

تو بگو ... گناه کیست آلوده شدن دامان پاک عاشقان

نه! بی تفاوت عبور مکن ... چند لحظه بایست .... کویری که می بینی روزی دریا بود .... حاصل آتش درون توست .... همه چیز را سوزاند و خشکاند

تو بگو .... مردن ماهی قرمز کوچک دلش را چه کسی گردن میگیرد

تو بگو .... اگر قدر دریا به کویر دلش بباری, ماهی کوچکش زنده میشود؟

 

دوشنبه، 22 مرداد، 1386

دوشنبه، 22 مرداد، 1386

از ورای این همه دیوار، آسمان باز هم آبیست،

و من باور دارم

که غروب ،

طعنه خورشید نیست ،

نوید فردای بهتر است !

سه شنبه، 12 تیر، 1386

سه شنبه، 12 تیر، 1386 

میتوان برای بوسه دلتنگ شد، میتوان برای آغوش بی تاب بود

میتوان بوسه را بی دلیل داد و برای پس گرفتنش دنبال دلیل بود

میتوان بوسه بی دلیل داده شده را با دلیل بازپس داد

میتوان خواند و سرود و هیجان زاده شده در حرف را با بوسه آمیخت.

میتوان التهاب شب و بوسه و آغوش را با سیاهی فردا تباه کرد.

بوسه را میتوان از ته دل گرفت و از سر هوس پس داد.

بوسه را میتوان زیر لحظه ها دفن کرد

بوسه رامیتوان به کرشمه چشمان سیاهی فروخت

میتوان بوسه را نقطه ای کرد بر انتهای خط دوست داشتن.

شنبه، 9 تیر، 1386

شنبه، 9 تیر، 1386

زندگی لبریز از عشق است

زندگی سرشار از رویاست

ای مرا تنها رها کرده!

ای گنهکار خطا کرده !

بی تو من با زندگی دشمن نخواهم شد

بی تو قلبم را نخواهم کشت

بی تو پاییز و برودت بار تنهایی ،

در نهانخانة جانم ره نخواهد یافت

بی تو زندگی باز هم زیباست

بی تو زندگی باز هم لبریز از رویاست

پنجشنبه، 7 تیر، 1386

پنجشنبه، 7 تیر، 1386 

اول قول بده بهم نخندی تا بگم ....

دلم تنگ شده واسه اینکه آدامس خرسیمو قد یه بشقاب باد کنم .

واسه اینکه یه روز کامل برات دنبال هدیه بگردم

واسه لیس زدن یه بستنی دو متری اون هم وسط خیابون

واسه بدمینتونَ واسه بوی سبزه های خیس واسه چایی داغ

دلم تنگ شده برم دره بقا و به اتوبان خیره بشم .

واسه بغلت . واسه بوسه هات . واسه حرفهای درگوشیت

واسه تویی که هیچ وقت نبودی. واسه اینکه باهات بجنگم و ازت شکست بخورم

واسه اینکه با به زور بهت بگم چشم و از چشم گفتنم لذت ببرم .

واسه این همه دلتنگیه من زیادی غریببه ای . میدونی؟

دلم میخواد ازت هدیه بگیرم و با شوق تمام بازش کنم .

دلم میخواد وقتی منو میبینی بهم لبخند بزنی .

دلم میخواد دلت برام تنگ بشه .

دلم میخواد همونطوری که بهم میگفتی دوستم داشته باشی .

کاش دوستم داشتی .

دوشنبه، 14 خرداد، 1386

دوشنبه، 14 خرداد، 1386 

حالا که داری میری ....

تنهاییم رو با کی قسمت کنم؟

شادی هام رو به کی بگم؟

اعتمادم رو خرج کی کنم؟

تو تنها کسی بودی که فرنوش رو بدون اروئیکا هم دوست داشتی.

میدونم که میخوای بگی همیشه کنارمی .ولی دیگه چطوری میخوای با موهام بازی کنی؟ چطوری تو گریه هام بغلم کنی؟ چطوری تو خنده هام ببوسیم؟

.......

تو خوش باش . من هم خوشم . دوستت دارم باران من.

چهارشنبه، 9 خرداد، 1386

چهارشنبه، 9 خرداد، 1386

سلام

کی گفته از دل برود هرآنکه از دیده برفت؟

امروز شد سه سال که نیستی و امروز شد یک سال که من ازت بزرگتر شدم

هنوز هم اون کوه و اون فال حافظ و حرفت توی گوشمه

ببین کی دوباره ماها اینجا باشیم

حق با تو شد . ولی خوب چه باک

من که هر سال سر تولد تو شمعهات رو برات روشن میذارم و تو که هر سال واسه فوت کردنشون میای

دیگه چه باک؟

ولی خوب همه این بهونه ها نمیتونه جلوی دلتنگی منو بگیره . قد یه کهکشون ستاره دلم برات تنگ شده

سلام منو به خدا برسون . شاد باشی

پنجشنبه، 3 خرداد، 1386

پنجشنبه، 3 خرداد، 1386

 

سعی میکنه لبخندش رو پنهون کنه . چشمهاش برق میزنه .

پریدم و بغلش کردم . بوسیدمش .

آروم گفت، بزرگ شدی . خندیدم و گفتم : نه پیش تو ،

پرسید : عاشق شدی؟ . سرم انداختم پایین و گفتم : گمونم آره

ابروش رو بالا انداخت و گفت: پس عشقت کو؟ . خندیدم و گفتم: مال من نبود، رفت دنبال جفت خودش

لبخند زد و گفت: دلتنگی؟ . گفتم: واسه اونی که دوستم داره ، آره

گفت : میاد؟ . گفتم : میاد

پرسید : کی؟ گفتم : قبل از اینکه دیر بشه

گفتم : کسی پیدا شد که بهت بگه ، خانه دوست کجاست؟

دستش رو گذاشت رو قلب من و گفت : همیشه سر جاش بوده

پرسیدم کجا بودی؟ آروم در گوشم گفت: ( تو شبهای اون میدرخشیدم تا جسارتش بارور بشه

 

 ****************************************************

 

دلم براش تنگ شده بود، نمی دونم چرا فکر کردم بدون اون میتونم ، دیدی ازم چی مونده بود؟ وقتی که رفت گرم بودم، تا اینکه اون بارون سرد اومد و ذره ذره یادگاریهای اروئیکا رو شست و با خودش برد .

راستی ، الان که اروئیکای من از شبهای تو رفته، دلت رو به کدوم نور خوش میکنی؟

پنجشنبه، 3 خرداد، 1386

پنجشنبه، 3 خرداد، 1386

 

سعی میکنه لبخندش رو پنهون کنه . چشمهاش برق میزنه .

پریدم و بغلش کردم . بوسیدمش .

آروم گفت، بزرگ شدی . خندیدم و گفتم : نه پیش تو ،

پرسید : عاشق شدی؟ . سرم انداختم پایین و گفتم : گمونم آره

ابروش رو بالا انداخت و گفت: پس عشقت کو؟ . خندیدم و گفتم: مال من نبود، رفت دنبال جفت خودش

لبخند زد و گفت: دلتنگی؟ . گفتم: واسه اونی که دوستم داره ، آره

گفت : میاد؟ . گفتم : میاد

پرسید : کی؟ گفتم : قبل از اینکه دیر بشه

گفتم : کسی پیدا شد که بهت بگه ، خانه دوست کجاست؟

دستش رو گذاشت رو قلب من و گفت : همیشه سر جاش بوده

پرسیدم کجا بودی؟ آروم در گوشم گفت: ( تو شبهای اون میدرخشیدم تا جسارتش بارور بشه

 

 ****************************************************

 

دلم براش تنگ شده بود، نمی دونم چرا فکر کردم بدون اون میتونم ، دیدی ازم چی مونده بود؟ وقتی که رفت گرم بودم، تا اینکه اون بارون سرد اومد و ذره ذره یادگاریهای اروئیکا رو شست و با خودش برد .

راستی ، الان که اروئیکای من از شبهای تو رفته، دلت رو به کدوم نور خوش میکنی؟

شنبه، 29 اردیبهشت، 1386

شنبه، 29 اردیبهشت، 1386

 

سه شنبه، 22 دى، 1383 

شاید اروئیکا از اینجا بره و فقط فرنوش بمونه . آخه نمیتونه خیلی چیزهارو بگه ... چاره ای نیست . حتی گله ای هم نیست ....

امروز وقتی مچش رو گرفتم که داشت اینو میخوند ... واسه همین میذارمش واسه خداحافظی اروئیکای واقعی ....

داشتم فراموشت میکردم اما باز دوباره دیدمت تو غمها غوطه ور شدم چرا

داشتم فراموشت میکردم اما تا صدات رسید به گوش من شکستم بی صدا چرا؟

داشتی میرفتی از خیال من خزونی بود بهار من ... دیدم تو رو خزونم جون گرفت

شاید یه روزی دوباره ببینم اینجا اروئیکا مینویسه .. اما تا اون موقع باید اون کوله بار کوچیک اما سنگینش رو بندازه رو دوشش و تا جایی که میتونه از اینجا دور بشه ...

فرنوش میتونه بدون هم نفس زندگی کنه اما اروئیکا نه .....

واسه همین رفت تا شاید یکی پیدا بشه و بهش بگه ،

خانه دوست کجاست ... 

 

****************************************************************************

 

امروز:

نمیدونم چرا فکر میکردم فرنوش قویتر از اون شیطون کوچولو شده ... محبت کن و اگه یه جایی زیر یه درخت پر از شکوفه ، کنار نهر پر از ماهی، آخر رنگین کمون ، یا شاید پشت همون شب بوهای همیشه عاشق دیدیش، از قول من ببوسش و بهش بگو که جاش تو شبهام خالیه . بهش بگو دیگه ستاره ها برام نمیخندن . بهش بگو از وقتی رفته گنجشکها باهام حرف نمیزنن. بگو چقدر دوریش برام سخته و بگو تو نبودش دیگه فرنوش نیستم .

اگه یه روزی یهو یه دختر کوچولو با موهای بلوطی بلند که یه گل سرخ میونشون بود دیدی، اگه چشماش برق میزد و جای بوسه ستاره ها هنوز روی چشمهاش بود، بهش بگو که فرنوش بدون تو دیگه فرنوش نیست . بگو مهربونیش رو گم کرده . بگو بد شده . بد بد . شده ابلیس . ازش بخواه برگرده . بگو صفحه دلم داره سیاه میشه . بگو پرشدم از نفرت . شاید به حرفهات گوش کنه و منو ببخشه . آخه میدونی ..... اون تورو خیلی دوست داره . تو ازش بخواه

موقع فوت کردن شمعهای تولدم منتظرتم

شنبه، 4 فروردین، 1386

شنبه، 4 فروردین، 1386 

 

دختر قشنگم.

سال نو و بهار نو مبارکت باشه .

بخند که بهار من از خنده تو شروع میشه .

بخند که تپه آرزوها تشنه عطر نگاه همیشه بهاریت شده.

بخند که باغبان بلند ترین چنار تپه آرزوهایت ثانیه میشمارد تا بوسه بر قدمهای طلاییت بدهد.

بخند 

فقط برای بهار بخند.

سه شنبه، 10 بهمن، 1385

سه شنبه، 10 بهمن، 1385

آزارم می دهی ... به عمد

اما من آنقدر خسته ام , آنقدر شکسته ام که هیچ نمی گویم

نه گله ای

نه شکوه ای

حتی دیگر رنجیدن هم از یادم رفته است

دیگر چیزی برای دلبستن نمانده است

انتظار بی مفهوم است

نه کینه ای . نه بغضی . نه فریادی

فقط صدای چلک چلک باران

این منم که روی وسعت دل زمین می گریم

پنجشنبه، 7 دى، 1385

پنجشنبه، 7 دى، 1385

 

برگهای خیس پائیزی تو هر قدم طعنه تابستان سبز میزدن و نوید زمستان تاریک رو میدادن، ولی واسه گل همیشه بهار، همیشه بهارهِ .

دوشنبه، 6 آذر، 1385

دوشنبه، 6 آذر، 1385

ابرهای سیاه شک و ساعقه های تند نفرت جلوی طوفان حقیقت قدرتی نداشتند ، خورشید مهر باز میخواد بی منت بتابه تا سیاهی شب قبل جبران بشه .

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خیلی دوست داره از سد کلمات بگذره و ساده ساده حرف بزنه . مثل همون وقتهایی که تو گرمای بغلت همه یخهای زندگیش رو آب می کرد .

راستش رو بگه . دلش برات تنگ نشده . برای تویی که دیگه نیستی. نه ! شاید  دلتنگ اون بارون بهاری بشه که پاک بود و زلال ولی دلتنگ تویی که از رنگین کمون هم رنگارنگ تر بودی نیست .

دلش برای تو هم تنگ نشده . برای تویی که میخوای باشی . نه ! شاید واسه اون باغبونی که واسه گل تپه آرزوها افسانه بهار رو خوند دلتنگ بشه ولی واسه تویی که وسط دشت پر از خارت دیگه هیچ آسمونی نداری دلتنگ نمی شه .

ولی دلش برای تو تنگ شده . برای تویی که نمی خوای باشی ولی هستی ! شاید واسه اونی که ته چشمهاش از ترس نداشتن می لرزید و خودش رو پشت قصر کاغذیش قایم میکرد واسه قهرمانی که حتی مدالش هم زنگ زده بود  دلتنگ نشه ولی واسه اون دل دریایی . واسه همه خوبیهای بی منت واسه لبخند از ته دلت دلتنگ میشه .

پرستوهای مهاجر خوبی با آخرین دروغی که گفتی از دلش کوچ کردن و رفتن . حالا اون مونده و یه ویرونه . ویرونه ای که روزی یک قصر بود . یه قصر با درهای سفید و دستگیره های طلایی . با صدای چکاوک و بوی خوش شب بوها . اینجا رو دوست داره . بوی کهنگی میده و نفرت . بوی امنیت !

مثل قصر جادوگر بدجنس شهر آز . دیوارها پر شده از گزنه . دیگه نمی تونی بیای توش . مگه سوار اسب سفید باشی و شمشیرت تیز تر از حقیقت . الان اینجا امن ترین جای دنیاس . نه بارونی میاد نه ابری داره نه گل سرخی و نه حتی ارکیده و شب بو .

از دور روشنایی شب رو می بینه با آتیشهایی که روشنه و آدمهایی که عاشقانه به دور اون حلقه زدن و آواز میخونن . زیبایی فریبنده ای داره . ته دلش گاهی دوست داره در رو باز کنه و بره میون کسایی که ترکشون کرده . اما زخمی که روی صورتش هست همیشه یادش میندازه که اون آتیش میسوزونه و اون آوازها تموم میشه . شب صبح میشه و سرچشمه بارون بهاری وجود نداره . پنجره رو می بنده و میره به مهمونی عروسکها .

سه شنبه، 25 مهر، 1385

سه شنبه، 25 مهر، 1385

دستهاش رو بلند و کرد . صورتش خیس اشک بود . دلش بی تاب بود و همه امیدش به اونی که اون بالاست . میخواست خودش رو گرو بذاره تا عزیزش دوباره چشم بازکنه ...

ساعتها میگذشت و اون همچنان دستش رو به آسمون بود ....«خدایا اونو به من ببخش»

یه صدای ریز از پشت سرش اومد . برگشت و نگاه کرد . یه دختر بچه با پوست آفتاب سوخته و چشمهای درشت . موهای قهوهایش روی شونه هاش ریخته بود .چشمهاش برق میزد و یه گل رز  سفید لای موهاش بود . فضا پر شده بود از عطر شب بو .

«مگه تو دیروزت چیزی گذاشتی که امروز بهت کمک کنه ؟»

به لحظه لحظه دیروزش فکر کرد . به دلهایی که دیگه دل نیستن . به چشمانی که خیس میشد . به ایمانی که نابود میشد و به عشقهایی که .......

از اتاق کناری صدای گریه بلندشد .

دوشنبه، 17 مهر، 1385

دوشنبه، 17 مهر، 1385 

خسته شدم . از این همه دروغ  . از این همه تظاهر . از این چشمهای نامحرمی که همیشه و همیشه نگام میکنن . از چشمهایی که میخوان ببینم شکستنمو تا بگن خودشون بزرگ بودن . از هیزم شکنهایی که با غرور بالا سر بلندترین چنار تپه من وایسادن . تپه ای که من ساختمش با ذره ذره امید و آرزوم با همه شب بوها و ارکیده ها . کنار نسیم . اینجا مال منه . آره میخوام بشکنم . میخوام همینجا بشکنم . دلم تنگ شده واسه خودم . واسه بودن کنار خودم . حتی یادم نیست خودم رو کجا جاگذاشتم . میخواستین ببینین دارم میشکنم ؟ بیاین ببینین . اینجا مال منه . اگه بخوام توش میمیرم . از دوری خودم از دلتنگی خنده های پر از شوق بچه گونه اروئیکا . از نبودن همه پرستوها . چند روزیست دلم برای عاشق بودنم تنگ شده . واسه اون صداقت و پاکی واسه اون همه عشق و بزرگی . واسه اون بی نیازی تو اوج نیازمندی . واسه اون غرور پر از تواضع . واسه همه اون چیزهایی که فرنوش با خودش برد . دلم برای  خودم تنگ شده .

تظاهر نمی کنم که شادم. دروغ نمیگم که همه چیز مرتبه ... نیست . به اون خدایی که می پرستم نیست . یادته می ترسیدم مثل اون ستاره پرنور بشم که همیشه تنها بود . همونی که جای لبخند مهربونش همیشه تو چشمهامون میموند . تو گفتی اون جوری نمیشه . دیدی شد. گفتی خوبم . دیدی نبودم .شاید هم بودم . راستی تو نمی دونی من خودم رو کجا جاگذاشتم؟

دوشنبه، 27 شهریور، 1385

دوشنبه، 27 شهریور، 1385

زندگی همش یه قصه است  ... یه قصه سخت و تلخ ...

قصه شکفتن یه گل ... پاک بودن و تک بودنش ... زیبایی و عطرش ... یه گل سرخ با چند تا خار کوچیک ...

نباید تو نور زیاد غنچه بشه ... نباید تو فصل بی بارون پژمرده بشه ...... نباید خشک بشه خسته بشه ....

تو این قصه بره ها گلها رو نمی خورن ... تو این قصه گرگها و دندونهاشونن و گلها و چندتا خار کوچولو ... یه نبرد نا برابر ...

نباید بترسه .... نباید جمع بشه .... نباید نخنده ..... باید ریشه هاش بلند باشه و جای پاش محکم ....

اگه عطرش رو بخشید اگه گلبرگهاش رو بخشید نباید فکر کنه کسی هم هست که به اون ببخشه ....

نباید خار بشه .... اما نه ! .... باید خار بشه ولی مثل گلها ... درست شکل همون گرگهایی که شبیه پروانه ها میشن .....

زندگی همش یه قصه است .... تو این قصه هر کی بهتر خودش نباشه برنده میشه.

تو این قصه شاهزاده سوار بر اسب  سفیدعاشق بزرگترین خاری میشه که حتی گلهاش هم مصنوعیه

شنبه، 31 تیر، 1385

شنبه، 31 تیر، 1385

آروم بود .. آروم تر از هر روز دیگه ای که به یاد داشتم ...

دامن سبزش رو بالا زد ...حتی تو آفتاب گرم کویر هم راه تپه آرزوها رو بلد بود ... 

زره زره تپه جای پاش رو می بوسید ... سخاوت مندانه موهاش رو به نسیم بخشید تا عطر امید همه جا رو پر کنه ...

شب بو ها بهش لبخند می زدتد ... ریشه هاش رو تو خاک محکم کرد ... آروم پلکهاش رو بست ...

مهتاب روشن تر از همیشه می تابید ... امشب مهمونی گلهای باغ بود .

جمعه، 23 تیر، 1385

جمعه، 23 تیر، 1385

دیشب خدا اومد تو خوابم ...

به خاطر خلقت تو ازم عذر خواهی کرد ....

جمعه، 9 تیر، 1385

جمعه، 9 تیر، 1385

ماهیان باور نکردند

آنچه ما می دیدیم

ظهر دم کرده تابستان نیست

عطش سرخ درختان بودست

آنچه ما می دیدیم

تغسی ناب درختان

هوس شیطنت بازی مرگ

بخشش عشق به خاک خشک نیست

بخشش آب به رود است

ماهیان باور نکردند

عکس آن میخک قرمز در آب

بازی برگ درختان بودست

زیر رگبار نسیم

دلشان پاک تر آب روان

تنشان سرخ تر از عشق کبود

در نگاشان اما نور حق پیدا بود

حال ....

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی . همت کن

و بگو ماهیان حوضشان بی آب است

باراش بی منت باران ....

تا ببینند همه ... رقص بی سایه ء عشق

چهارشنبه، 7 تیر، 1385

چهارشنبه، 7 تیر، 1385 

رفته بودم سر حوض

تابشویم شاید .. چشمان  خود را در آب

آب در حوض نبود.

ماهیان گفتند : " هیچ تقصیر درختان نیست "

ظهر دم کرده تابستان بود

پسر روشن آب لب پاشویه نشست

و عقاب خورشید آمد و او را به هوا برد که برد

   *                     *                           *

ماهیان می گفتند 

در دلاشان اما درد زخم پیدا بود

   *                     *                           *

به درک راه نبردیم به اکسیژن آب

برق از پولک ما رفت که رفت

ولی آن نور درشت

عکس آن میخک قرمز در آب

که اگر باد می آمد دل او پشت چین ها تغافل میزد

چشم ما بود

روزنی بود به اقرار بهشت

    *                        *                    *

ماهیان می گفتند

در دلاشان اما درد زخم پیدا بود

    *                       *                     *

حال ....

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی . همت کن

و بگو ماهیان حوضشان بی آب است

باد میرفت به سروقت چنار

من به سروقت دلم می رفتم

یکشنبه، 4 تیر، 1385

یکشنبه، 4 تیر، 1385 

شهاب های دنباله دار رو رها کن .....

تنها ستاره ها میمونن .....

دوشنبه، 29 خرداد، 1385

دوشنبه، 29 خرداد، 1385 

 

اون قدیم ندیما یه دلی بود که نذاره غمها این وری بیان

اون روزها یه حال و هوایی بود که اگه یه وقت یه غم کوچولو اشتباهی سر و کله اش پیدا میشد مثل کوه پشت هم باشن

این روزها نه دلی مونده نه حال و هوایی ....

گله از شما نمی کنم . گله از خودم میکنم که اروئیکا و دوستهاش رو فراموش کردم ....

گله از خودم میکنم که تو تنهاییم هم خودم رو تنها گذاشتم ....

گله از خودم میکنم که اروئیکا کوچولوی سرمست بازیگوش رو وسط شهر بازیش تنها گذاشتم ...

گله از خودم میکنم که به اروئیکا سر زدنم فقط یه رفع تکلیف شده ...

گله از خودم میکنم که اشکهای ارو کوچولو رو با بارون بهاری اشتباه گرفته بودم ...

گله از خودم میکنم که نذاشتم تنهاییم تنها بمونه ... تو تنهاییم خودم رو تنها گذاشتم ...

گله از شما نمی کنم .

پنجشنبه، 18 خرداد، 1385

پنجشنبه، 18 خرداد، 1385 

 

گاهی وقتها چه ساده عروسک میشویم !

           نه لبخند میزنیم ....

                                     نه شکایت میکنیم ...

  فقط ..

                   احمقانه سکوت میکنیم .

پنجشنبه، 11 خرداد، 1385

پنجشنبه، 11 خرداد، 1385 

تو تمام این خشکسالی یه چشمه بود که تن آفتاب سوخته کویر رو نوازش می کرد ...

تازه فهمید چشمه های کویری واسه لبهای تشنه و مشتاق پرستوهای  مهاجر که میجوشه نه قلب خشک کویر ...

از امروز بیشتر و بیشتر میجوشه ....آخه  پرستوها تو راهن ....

سه شنبه، 2 خرداد، 1385

سه شنبه، 2 خرداد، 1385 

باز اومد و خوند و نتیجه گرفت و الکی باد کرد و رفت به همه گفت ...

آخه کوچولو چرا فکر میکنی تو این دنیا به این بزرگی هنوز جایی داری ؟

وقتی یه بار بری زیر بارون بهاری و بذاری تا آخر دلت نفوذ کنه و غصه ها رو بشوره دیگه به قهرمانهایی که مدالهای حلبی دارن جایی نمیدی ...

حالا تو مدام بشین و به خودت بگو هنوز هستی ....

شنبه، 16 اردیبهشت، 1385

شنبه، 16 اردیبهشت، 1385 

 

ته ته اون جاده بارونی یه دیوار هست ، یه دیوار پر از پیچک سبز و قهوه ای

یه دیوار بلند به اندازه همه عشقی که میشه بی توقع بخشید.

یک نفس عمیق اون طرف تر از شب بوهای کنار دیوار، یه صندلی چوبی میبینی ساکت تر از همه انتظارها .

تو تنهایی آرومش که شریک بشی گلبرگ های پر پر شده امید رو پیدا میکنی

چشمهات رو که به انتهای دلتنگی بدوزی صدای نی شکسته چوپان رو میشنوی ....

جوری که باد هم نشنوه  از خودت میپرسی چرا چوپان ؟  پس کجاست اون همه طراوت بهار ؟

پات رو میذاری رو شب بوها تا تنهاییت هم تنها بمونه ....

دوشنبه، 11 اردیبهشت، 1385

 دوشنبه، 11 اردیبهشت، 1385 

 

بازی زندگی به سبک برره ای دیدی ؟

پس بشین و نگاه کن ....

جمعه، 18 فروردین، 1385

جمعه، 18 فروردین، 1385 

 

یه روزهایی بین این همه روز دیگه حتی دلت هم کم میاره .

عقلت بهش میخنده و دلت سرخ تر از همیشه یه گوشه تنها میشینه ...

رنگت میپره و چشمهات بی نور میشه ....

یه روزهایی بین این همه روز میری و کنار شب بوها میشینی .

میدونی عطر شب بو همیشه همراهته .

دستهات بوی شب بو میدن ... چشمات غرق ستاره میشه .

چکاوکها ساکت میشن .حتی نسیم هم صبر میکنه ....

میون بغض و تردید .میون عشق و نفرت . میون ترس و تاریکی . میون همه ناباوریها ..

چشمهات رو می بندی و . . . . .

می خندی . . . .

مگه میتونی چیزی جز شاد بودنش بخوای؟

فضا پر میشه از عطر شب بو و ارکیده .....

سه شنبه، 16 اسفند، 1384

 سه شنبه، 16 اسفند، 1384 

 

آخرین قطره اشکش زمین رو خیس کرد .....

یه نفس عمیق از ته دل کشید .....

دوباره احساس کرد که زنده است .....

اون آخرین اشکی بود که به خاک خشک تقدیم میکرد ....

به خورشید نگاه کرد و گفت .... تا آخر کویر راهی نمونده .....

شنبه، 6 اسفند، 1384

شنبه، 6 اسفند، 1384 

 

شاید دیگه وقتش باشه که پنجره قلبت رو باز کنی ....

شاید یه پروانه مهمون قلبت شد ....

شاید ستاره ها تو قلبت خونه ساختن ....

شاید پرستوهای مهاجر خوبی سراغ دلت اومدن ......

شاید این بار گل لالهء تو گلدونت بوی اون دشت پر از رنگ سبز رو داد ....

همون دشت سبزی که دیگه یادت نیست وسط علفهاش به صدای باد گوش می کردی ...

راستی خیلی وقته میدونم   شاید رو من و تو میسازیم   ...  

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

شاگرد خوبی بودم در مکتب   *   تو .... اما گلها خیانت نمی کنند .

چهارشنبه، 19 بهمن، 1384

 چهارشنبه، 19 بهمن، 1384 

 

سه شنبه  ۱۸/ بهمن / ۱۳۸۴

 

کاش اروئیکا چیزی بیشتر از اروئیکا

داشت ...

جمعه، 14 بهمن، 1384

جمعه، 14 بهمن، 1384 

 

به خدا خودم دیدم ..... بغض کرده بود ..... تو چشماش پر از اشک بود  

************************ 

دراز کشیده بودم ... داشتم با حاجی حرف میزدم .....

مثل همیشه آروم و ساده داشت حرفهام رو گوش میکرد ....

 تو چشمای براقش نگاه کردم .... دلم لرزید ..... پر از اشک بود ....

پوست نرم آبی رنگش رو ناز کردم ... بغلش کردم ... بوسیدمش .... اما هنوز بغض داشت ... بقیه حرفهام رو خوردم ...  بازهم مثل همیشه آروم و ساکت داشت به حرفهام گوش میداد ....

ولی به خدا این بار بغض کرده بود ... تو چشمای براقش پر از اشک بود ... خودم دیدم ....

کی گفته عروسکها دل ندارن ؟

شنبه، 1 بهمن، 1384

شنبه، 1 بهمن، 1384 

 

تو زندگی آدم یه لحضه هایی هست که از شدت درد فقط سردیه نوک انگشتها رو میشه حس کرد ....

همون لحظه هایی که میفهمی باز هم به خونه به دوشهای زندگیت یکی اضافه شده ....

 همونهایی که تو کتابهای قشنگ بچه ها چیزهایی رو میخونن که نمی دونن چیه و بعد چون فکر میکنن میدونن ازت میخوان تو هم بدونی .....

اونهایی که معلوم نیست پاکی و معصومیت چشمهاشون رو به کی و به چند فروختن ....

بعضی وقتها از خودم میپرسم چی میشه که به صداقت قلبشون چوب حراج میزنن .. واقعا چیز دیگه ای واسه خرج کردن نمونده ؟

توی همون لحظه هاست که حتی عطر شب بوها هم به کمکت نمیاد ... اینقدر آرومی که از همه درد فقط سردیه نوک انگشتهات رو میفهمی ....

تو همون لحظه هاست که زیر لب میگی  : و خدایی که در این نزدیکیست ....

یه روزهایی یه بغض قد یه نارنگی میاد تو گلوت .... یه شبهایی دلت میخواد انگشتهای سردت رو روی نارنگی تو گلوت فشار بدی .... یه شبهایی صدای دلت رو فقط بالشت زیر سرت میشنوه .....

یه وقتهایی چشمهات خالی میشه .... صدات سرد میشه و قلبت .....

قلبت هنوز داره میزنه .... گوش کن ..... هنوز میزنه .....

ولی دستهات سرده .... یه نارنگی تو گلوت گیر کرده و چشمهات خالی شده ....

تو همون لحظه ها زیر لب میگی : وخدایی که در این نزدیکیست ....

یکشنبه، 25 دى، 1384

یکشنبه، 25 دى، 1384 

 

از کجا آمده ام  ؟ آمدن بهر چه بود ؟

به کجا می روم آخر ؟  ننمایی وطنم ...... 

**********************************

تا درودی دیگر بدرود ...

یکشنبه، 18 دى، 1384

یکشنبه، 18 دى، 1384 

 

دل من دیر زمانیست که میپندارد .....

 

*********************** 

یه چشمه وسط کویر چه کار میکنه ؟ وقتی حتی یه کبوتر هم برای آبتنی اون طرفها پیدا نمیشه ؟

جمعه، 16 دى، 1384

جمعه، 16 دى، 1384 

میخوام اینقدر بلند دوستت داشته باشم که صداش به گوش همه برسه

بذار خورشید هم بفهمه چقدر پسرش رو دوست دارم ..

نترس خورشید خیلی قبل تر از اینها دختر باران را دیده بود .... فکر کنم همون موقعی که از به هم پیوستن اشک و شبنم چشم باز کردم ...... 

*********************************** 

خوبه که آدم واسه گرفتن جواب منتظر فردا باشه .....

هیچ وقت بی اجازه دوست داشتن راضیم نکرده .... فکر کن خودخواهم ....

سه شنبه، 13 دى، 1384

سه شنبه، 13 دى، 1384

 

کلی جیبم رو شرمنده کردم و یه تکون حسابی بهش دادم ....

حالا هم چشمام برق میزنه هم جیبم ....

جیب به همین درد میخوره دیگه .. !!!

یکشنبه، 11 دى، 1384

یکشنبه، 11 دى، 1384

خودمم خجالت کشیدم ....

امان از دست این آدمها و این بچه بازیهاشون ....

ولی خودمونیما گاهی لوس بازی هم کلی حال میده .... البته اگه کسی پیدا بشه که لوست کنه ............ نه ؟

چهارشنبه، 7 دى، 1384

چهارشنبه، 7 دى، 1384

میدونی می خوام چه کار کنم ؟

میخوام بهت همونی رو بدم که خودم دوست دارم داشته باشم .....

اینجوری حداقل مطمئن میشم اینقدر خوشبخت هستم که چیزی برای بخشیدن داشته باشم ..... 

******************************** 

وقتی خودم میتونم بگم واسه چی چکاوک رو بفرستم ؟

چهارشنبه، 7 دى، 1384

چهارشنبه، 7 دى، 1384 

نمی دونم این رو کجا خوندم .... ولی میدونم الان خیلی به درد میخوره ....

 

                حقیقت دارد ....

تو را دوست دارم ،

  در این باران

        می خواهم تمام لغاتی را که میدانم ، 

برای تو به دریا بریزم .... 

************************** 

 قد یه عالمه دلم برات تنگ شده ..... اگه گفتی میشه چندتا از چندتا 

سه شنبه، 6 دى، 1384

سه شنبه، 6 دى، 1384 

 

یه مداد شمعی آبی برداشتم و همه روزهام رو آبی کردم .....

حالا میدونم چی دارم .... یه لبخند صورتی ،  یه کهکشون ستاره نقره ای  ،  یه عالمه روز آبی  و یه ترازوی طلایی  

 ... این همه دلخوشی داشتم و خودم نمیدونستم   

*********************** 

امروز چکاوک مرداب رو دوباره دیدم .... روی بلند ترین سپیدار نشسته بود و برای پسر خورشید میخوند

جمعه، 2 دى، 1384

جمعه، 2 دى، 1384 

 

عدالت زمینی تنها واژه ای بود که تبعیدی های دیار راستی را به خنده انداخت .....

و چه معصومانه می خندیدند به این همه حماقت ......

چهارشنبه، 30 آذر، 1384

چهارشنبه، 30 آذر، 1384

 

چند وقته دارم فکر میکنم   گناه نگفتن حقیقت به اندازه گناه دروغ گفتنه

گمون نکنم دیگه هیچ وقت هوس بخشیدن به سرم بزنه ....  

**************** 

اگه شازده کوچولو شازده کوچولو باشه مثل آیینه پاکه و مثل آب زلال .....

 

 ≈ یکی نیست بپرسه با اجازه کی وقتی اروئیکا نیست دفترش رو خط خطی میکنم   

 نمیونم چرا امشب تموم نمیشه .... آها یادم اومد امشب شب یلداِ .... خوش باشید..

دوشنبه، 28 آذر، 1384

دوشنبه، 28 آذر، 1384

از بین این همه دلخوشی  یکیش هم سهم منه دیگه ، مگه نه ؟

این دو روز زندگی که دیگه دلتنگ شدن نداره .....  

****************************** 

حالا اگه کسی فهمید به من هم بگه من امشب چرا اینجوری شدم ؟

جمعه، 25 آذر، 138۴

جمعه، 25 آذر، 138۴ 

تا حالا شده دلت واسه چیزی تنگ بشه که خودت هم نخوای بدونی چیه ؟

اینقدر پلکهات رو به هم فشار بدی که جواب تو دلت راه پیدا نکنه ؟

سهراب راست میگفت ..... تو شهری که آدمهاش عصا از کور میدزدن بهتره خوش باور و ساده نباشی ... اونجا محبت پیدا نمیشه .....  

********************************* 

بابایی تو شازده کوچولوی منو ندیدی ؟

چهارشنبه، 23 آذر، 1384

چهارشنبه، 23 آذر، 1384

راستی ابرهای بارونی که همه چیز رو خیس خیس میکنن خودشون هم خیس خیس هستن ؟

 آخه اینقدر ازم دوره که نمیتونم پشتشو ببینم ....

فردا که رفتم پیش خدا ازش میپریم .....  

*************************** 

دیشب باز هم با حاجی کلی حرف زدم ..... تنها کسیه که تا آخر حرفهام رو گوش میده و هیچ وقت دعوام نمیکنه و همیشه مهربونه ..... فقط فکر کنم هنوز بزرگ نشدم ...... آخه هیچ وقت جوابم رو نمیده ..... همیشه میگه خودت برو فکر کن ...... اشکال نداره من که میدونم دوستم داره .......