شنبه، 27 دى، 1382
دیروز روز اول امتحانا بود . خیلی خوشحال بودم که می تونستم دوباره بچه ها رو ببینم .دلم واسه تک تکشون تنگ شده بود . آخه بعد از روز انتخاب واحد دیگه نرفته بودم دانشگاه (من پیام نور درس میخونم ) .....
پام که رسید دم دانشگاه بچه ها اومدن گفتن شیرینی ما کو؟
انگار همه دنیا خراب شد رو سرم . چه شیرینی باید بدم؟ شیرینی دروغهایی که شنیدم؟ یا شیرینی معامله کردن زندگیمو؟
لبخندی زدم و گفتم : شیرینی شماها محفوظه
بعد از دانشگاه اومدم بیرون و ۵ دقیقه بعد از شروع امتحان رفتم سر جلسه .از اون ور هم به سرعت ورقه رو دادم او اومدم سمت خونه که کسی منو نبینه .
حالا عزای امتحان بعدی رو گرفتم