جمعه، 2 بهمن، 1383
چشمهاش رو بست به امید اینکه حتی چند دقیقه هم که شده بره تو عمق تنهایی و میون اون همه تاریکی اندازه یه نفس آرامش بچینه هر چند دروغی
ولی وقتی چمهاش رو باز کرد دید وسط یه میدونه کلی راه این ور و اونوره اون هم راه های آشنا ....
- اولی میرسه به یه دنیا خیانت و دروغ حاصل از یه شیطنت بچه گونه
- دومی میرسه به یه کهکشون پر از خودخواهی صادقانه یه نگاه
- سومی میرفت طرف یه ابر بزرگ - یه ابر بزرگ زمینی - شاید اونور ابر یه باغ باشه پر از گلهای اقاقیا و شاید یه کویر پر از لاشخور
سرش گیج رفت ... وسط میدون نشست و زانوهاش رو بغل کرد . آهی کشید و زیر لب گفت ....
و خدایی که در این نزدیکیست .
***************************************
میدونی قهرمان گاهی وقتها لازمه به یه چیزی تعلق داشته باشی تا حس کنی هنوز زنده بودن مفیده