دوشنبه، 19 بهمن، 1383
تصویر آیینه مثل همیشه نبود ...
و من دختر بچه شیطونی رو دیدم که روی بلند ترین تپه آرزوهاش ایستاده و موهای خرماییش رو به دست باد سپرده
چشمهای درشت قهوه ایش تو نور برق میزد و اون لاک صورتی چقدر به دستهای سفیدش می اومد
تو یه دستش یه نی شکسته بود و تو دست دیگش یه مدال کهنه زنگ زده ....
و رز سفیدی که لای موهاش بود تمام فضا رو پر کرده بود از عطر تازگی ......
به خودم اجازه دادم تا تو عمق لبخندش غرق بشم و چه لذتی داشت حس بزرگ شدن تو عمق وجود یه شیطون کوچولو .....
***********************************
خوشحالم که بالاخره نی رو شکستی و مدال رو پس گرفتی و راجع به اون گل ...... میدونم از پیش کی میای کوچولو ....