شنبه، 3 اردیبهشت، 1384
یه ساعتی از یه روزهایی یه تصاویر مبهمی جلوی چشمم میاد
واقعی تر از اونه که بخوام بهش بگم توهم و مبهم تر از اون که بخوام بهش ایمان بیارم ...
صدای نفسهای ماده ای که از شوق میلرزه و نگاه پیروز مندانه گرگی که به طعمه پیروز شده
بوی قداست آسمونی جاش رو داده به بوی آب دهن خشک شده روی پوسته ظریف و شیشه ای عشقی از جنس صداقت
و دلی از دلهای مهمانهای آسمون هفتم که با هر نگاه پیروزمندانه تو میلرزه
و در آخر نفس عمیقی که هر دم و بازدمش مرورگری شده برای شمارش بره های شکار شده گله زندگی
ولی چیزی که من میبینم و تو نمی بینی لبخند تاسف باره چوپان پیر به گرگ مغروریه که خوشبختی عرضه شده بهش رو به چشم طعمه نگاه میکنه ...
میدره و میخنده ....
غافل از اینکه دشت سرسبز صداقت دیروزش اینقدر خشک و ترک خورده شده که دیر یا زود تبدیل به میدون جنگ گرگهای گرسنه تری از خودش میشه
و اون وقت تمام دلتنگی های دنیا رو برای یه سلام بی طمع به دوش میکشه .
سلامی که دیگه هیچ وقت به سراغش نمیاد ....
******************************************
هان ای مترسک نقاب برداد
ما کلاغان
دگر عقاب شده ایم .......