یکشنبه، 17 مهر، 1384
جلوی من وایسادی و گفتی : " برام مهم نیست "
میدونی چیه ..... نقابی که زدی بهت نمیاد باغبون ، مثل خیلی های دیگه .....
میترسم .... میترسم از اینکه تو دنیای مترسکها من هم نقاب حماقت زده باشمم ... میترسم یه روز چشم باز کنم و ببینم جایی هستم که ۳ تا خورشید داره .... اونوقت غروب کدوم رو نگاه کنم ؟
میترسم مثل اون روباه اهلی شده باشم اما گندمی نداشته باشم ... میترسم یه روز یه بره بیاد و گل سرخ را یه لقمه کنه .... اونوقت من هر روز و هرروز فکر کنم پس اون خارها به چه درد میخورده .....
میترسم ازت آدرس شازده کوچولو رو بپرسم ، نکنه بلد نباشی ....
میترسم چشمات رو باور کنم ، نکنه واقعی نباشه نکنه من اشتباه خونده باشم نکنه خودت چشمات رو باور نکنی ....
میترسم برات از پرستوهای مهاجر خوبی بگم ، نکنه ازم بپرسی خوبی چیه ...
میترسم دوستت داشته باشم ، نکنه بفهمم وجود نداری ....
حالا باید فکر کنم اگه نمیترسیدم چه کار میکردم .....