شنبه، 1 بهمن، 1384
تو زندگی آدم یه لحضه هایی هست که از شدت درد فقط سردیه نوک انگشتها رو میشه حس کرد ....
همون لحظه هایی که میفهمی باز هم به خونه به دوشهای زندگیت یکی اضافه شده ....
همونهایی که تو کتابهای قشنگ بچه ها چیزهایی رو میخونن که نمی دونن چیه و بعد چون فکر میکنن میدونن ازت میخوان تو هم بدونی .....
اونهایی که معلوم نیست پاکی و معصومیت چشمهاشون رو به کی و به چند فروختن ....
بعضی وقتها از خودم میپرسم چی میشه که به صداقت قلبشون چوب حراج میزنن .. واقعا چیز دیگه ای واسه خرج کردن نمونده ؟
توی همون لحظه هاست که حتی عطر شب بوها هم به کمکت نمیاد ... اینقدر آرومی که از همه درد فقط سردیه نوک انگشتهات رو میفهمی ....
تو همون لحظه هاست که زیر لب میگی : و خدایی که در این نزدیکیست ....
یه روزهایی یه بغض قد یه نارنگی میاد تو گلوت .... یه شبهایی دلت میخواد انگشتهای سردت رو روی نارنگی تو گلوت فشار بدی .... یه شبهایی صدای دلت رو فقط بالشت زیر سرت میشنوه .....
یه وقتهایی چشمهات خالی میشه .... صدات سرد میشه و قلبت .....
قلبت هنوز داره میزنه .... گوش کن ..... هنوز میزنه .....
ولی دستهات سرده .... یه نارنگی تو گلوت گیر کرده و چشمهات خالی شده ....
تو همون لحظه ها زیر لب میگی : وخدایی که در این نزدیکیست ....