جمعه، 27 آبان، 1384
میترسم خودم رو نشون بدم .... تو بازی خدا گم شدم ....
اون وقتی که سبز بودم و بکر طوفان دروغ و فریب صادقانه شاخه های پر از شکوفه بادامم رو ازم گرفت ....
وقتی باغبون اومد که کویر بودم یه کویر پر از آرزوهای فراموش شده اومد و از همه چیز جدام کرد و شد همه دنیای یه گل .از آرزوهام یه تپه ساخت و من شدم وحشی ترین گل تپه آرزوها ....
یاد گرفتم پرواز پروانه ها و رقص نسیم را باور نکنم ... بهم یاد داد بوی عطر خودم و حتی باغبون رو هم باور نکنم . شدم یه گل پر از خارهای تیز ٬ زیبا و درخشنده اما تنها تنهایی که هیچ کس و هیچ چیز نتونست پرش کنه ...
باغبون منم مثل همه باغبونها یه باغ داشت پر از گل ٬ اروئیکا نمیخواست گلخونه ای باشه باغبون نمیتونست باغشو رها کنه .......
چاره ای نبود ٬ اشکهام رو زیر قطره های شبنم پنهون کردم و به آسمون آبی لبخند زدم ....
تا اینکه یه روز ....
یه تیکه ابر بهاری وسط پاییز پیدا شد و قطره قطره شروع کرد به باریدن .... الان داره شوری زخمهای قبلی رو پاک میکنه ... مثل همه ابرهای بهاری نمیدونم کی اومد نمیدونم تا کی میباره و نمیدونم کی میره ....
ولی این رو خوب میدونم ٬ از رقصیدن زیر بارون لذت میبرم
************************************
باهات یه عالمه حرف دارم اگه من شهامت گفتن و تو شهامت شنیدنش رو داشته باشی