یکشنبه، 25 دى، 1384
از کجا آمده ام ؟ آمدن بهر چه بود ؟
به کجا می روم آخر ؟ ننمایی وطنم ......
**********************************
تا درودی دیگر بدرود ...
یکشنبه، 18 دى، 1384
دل من دیر زمانیست که میپندارد .....
***********************
یه چشمه وسط کویر چه کار میکنه ؟ وقتی حتی یه کبوتر هم برای آبتنی اون طرفها پیدا نمیشه ؟
جمعه، 16 دى، 1384
میخوام اینقدر بلند دوستت داشته باشم که صداش به گوش همه برسه
بذار خورشید هم بفهمه چقدر پسرش رو دوست دارم ..
نترس خورشید خیلی قبل تر از اینها دختر باران را دیده بود .... فکر کنم همون موقعی که از به هم پیوستن اشک و شبنم چشم باز کردم ......
***********************************
خوبه که آدم واسه گرفتن جواب منتظر فردا باشه .....
هیچ وقت بی اجازه دوست داشتن راضیم نکرده .... فکر کن خودخواهم ....
سه شنبه، 13 دى، 1384
کلی جیبم رو شرمنده کردم و یه تکون حسابی بهش دادم ....
حالا هم چشمام برق میزنه هم جیبم ....
جیب به همین درد میخوره دیگه .. !!!
یکشنبه، 11 دى، 1384
خودمم خجالت کشیدم ....
امان از دست این آدمها و این بچه بازیهاشون ....
ولی خودمونیما گاهی لوس بازی هم کلی حال میده .... البته اگه کسی پیدا بشه که لوست کنه ............ نه ؟
چهارشنبه، 7 دى، 1384
میدونی می خوام چه کار کنم ؟
میخوام بهت همونی رو بدم که خودم دوست دارم داشته باشم .....
اینجوری حداقل مطمئن میشم اینقدر خوشبخت هستم که چیزی برای بخشیدن داشته باشم .....
********************************
وقتی خودم میتونم بگم واسه چی چکاوک رو بفرستم ؟
چهارشنبه، 7 دى، 1384
نمی دونم این رو کجا خوندم .... ولی میدونم الان خیلی به درد میخوره ....
حقیقت دارد ....
تو را دوست دارم ،
در این باران
می خواهم تمام لغاتی را که میدانم ،
برای تو به دریا بریزم ....
**************************
قد یه عالمه دلم برات تنگ شده ..... اگه گفتی میشه چندتا از چندتا
سه شنبه، 6 دى، 1384
یه مداد شمعی آبی برداشتم و همه روزهام رو آبی کردم .....
حالا میدونم چی دارم .... یه لبخند صورتی ، یه کهکشون ستاره نقره ای ، یه عالمه روز آبی و یه ترازوی طلایی
... این همه دلخوشی داشتم و خودم نمیدونستم
***********************
امروز چکاوک مرداب رو دوباره دیدم .... روی بلند ترین سپیدار نشسته بود و برای پسر خورشید میخوند
جمعه، 2 دى، 1384
عدالت زمینی تنها واژه ای بود که تبعیدی های دیار راستی را به خنده انداخت .....
و چه معصومانه می خندیدند به این همه حماقت ......