اروئیکا

اروئیکا عریانی اندیشه است و پاکی دل،اروئیکا یعنی تمام خوبیهای دنیا، اروئیکا یعنی دوستت دارم چرا که زندگی یعنی دوست داشتن

اروئیکا

اروئیکا عریانی اندیشه است و پاکی دل،اروئیکا یعنی تمام خوبیهای دنیا، اروئیکا یعنی دوستت دارم چرا که زندگی یعنی دوست داشتن

جمعه، 2 اردیبهشت، 1384

جمعه، 2 اردیبهشت، 1384 

 

 گیتی متاع چو منش آمد گران به دست

                                  اما تو هم به دست من ارزان نیامدی ....

یکشنبه، 28 فروردین، 1384

یکشنبه، 28 فروردین، 1384 

جلوی آدمهایی که جرات دفاع از دل رو ندارن نمیدونم چه کار کنم ....

دوست داشتن رو ادامه میدن ....

اما ..... 

************************************

تو بسته کادو پیچ شده ی اطاعتت رو نگاه کن .... چیزی جز دروغ هم توش هست ؟

این قصه خیلی تکراریه حداقل واسه من و قهرمان ..... 

************************************ 

ریشه های گلهات به هم چسبیدن .... واسه همینه که عطرشون رو لبها لبخند میاره ...

و تو هنوز به چنار بلند تنهات تکیه زدی .....

  ≈ ب.س : دلم واسه کهکشونت پر میزنه . واسه ستاره هایی که میخندن و جای پاهات رو بهم نشون میدن ... بهونه ی خوبیه که مدام نگاهم رو به آسمون بودنت باشه، مگه نه ؟

پنجشنبه، 25 فروردین، 1384

پنجشنبه، 25 فروردین، 1384 

دلم تنگه واسه سلام های بی طمع ...

واسه اون رزهای سرخی که بهم میدادی ...

واسه وقتی که از همه حرفها یک لبخند بس بود ....

واسه اون روزهایی که با لبخند تو به همه بدیها دهن کجی میکردم ...

واسه اون روزهای سردی که توی دستای گرممون آب کردیم ...

دلم برای بودن و نفس کشیدنت تنگه .... واسه سلامی که بی طمع بود .

نمیخوام باز با هم باشیم .... نه اینو نمیخوام ....

بتی که شکست دیگه شکسته .... و حالا من با یه مذهب جدید به ویرانه هایی که تو درست کردی نگاه میکنم ...

چشمهام رو میبندم و میرم تو جاده ی ابری هرچند میدونم خورشید اون جاده هیچ وقت نمیخنده .

سه شنبه، 23 فروردین، 1384

سه شنبه، 23 فروردین، 1384 

 

بازهم سرش رو بلند کرد و چشمهاش رو بست ...

میخواست ستاره هارو بو بکشه .....

نسیم بی صدا وزید و عطر یکرنگی وحشی ترین گل تپه آرزو رو به درختها بخشید ....

ستاره ها و درختها و نسیم میدونستن پشت پلکهای بسته اروئیکا چیه ....

زیر لب زمزمه کرد .... و خدایی که در این نزدیکیست ....

دقیقه ها پر شد از عطر شب بو  ... 

************************************************ 

قهرمان به خودش گفت ... چقدر جای سهراب خالیه.....

با خنده جواب دادم : دل خوش سیری چند؟

یکشنبه، 21 فروردین، 1384

یکشنبه، 21 فروردین، 1384 

 

دوستی رو فروخت و با پولش هرزگی خرید

   و به خیال خودش تو بازی زندگی برنده شد .......

 یادش رفته بود که میشه دوست رو به پول فرخت اما نمیشه با پول دوست خرید .... 

************************************ 

چگونه مرد ؟

در انتهای کدام تردید استحاله یافت؟

چگونه به یک اشاره مدفون شد در دل زباله های همیشه ،

                                                                           سادگیت؟

کرامت عاشقانه دلت

چگونه به حضور بی شرمانه نگاهی جدید منتهی شد ؟

رنگ سیاه کدام چشم دلت را سیاه کرد؟

فرشته کوچک دلت

کی؟ کجا به این دیو زخمی زنجیر کرده بدل شد؟

کجا به دنبال معصومیت چشمانت بگردم؟

لابه لای خنده های پوسیده؟

در تلاش قلبت برای جای دادن دو مهر؟

وجودت را مو به مو می شناختم یار .....

از کجای دلت ناگهان سر برون آورد اهریمن دورغ؟

کجای دلت کمین گرفته بود روح خیانت؟

                  که به یک نگاه هرزه جان گرفت

کجای قصه کم آوردی که حرمت یگانگی دلهایمان را شکستی؟

چمدان هجرت به سرزمین نامعصومان را زود بستی یار .....

راستی چه شد که بر نجابتت چوب حراج زدی؟

چیز دیگری برای خرج کردن نمانده بود؟  

*********************************************** 

امروز که به فاصله یک نفس از من بودی خاطراتم رو با نفسهات نفس کشیدم ...

  بوی سکون میداد و عادت ... بوی الکل .... بوی سیگار و مشروب .....

یاد روباه افتادم ....”چون هیچ مغازه ای نیست که دوست معامله کنه آدمها موندن بی دوست .“

اینم جواب نگاهت ...... 

  بهت قول دادم ... میدونی که حرفم حرفه .... وایسا و نگاه کن و با تمام وجود لذت ببر ...

دیگه منتظر شکوفه گیلاس نمی مونم

یکشنبه، 21 فروردین، 1384

یکشنبه، 21 فروردین، 1384 

 

دوستی رو فروخت و با پولش هرزگی خرید

   و به خیال خودش تو بازی زندگی برنده شد .......

 یادش رفته بود که میشه دوست رو به پول فرخت اما نمیشه با پول دوست خرید .... 

************************************ 

چگونه مرد ؟

در انتهای کدام تردید استحاله یافت؟

چگونه به یک اشاره مدفون شد در دل زباله های همیشه ،

                                                                           سادگیت؟

کرامت عاشقانه دلت

چگونه به حضور بی شرمانه نگاهی جدید منتهی شد ؟

رنگ سیاه کدام چشم دلت را سیاه کرد؟

فرشته کوچک دلت

کی؟ کجا به این دیو زخمی زنجیر کرده بدل شد؟

کجا به دنبال معصومیت چشمانت بگردم؟

لابه لای خنده های پوسیده؟

در تلاش قلبت برای جای دادن دو مهر؟

وجودت را مو به مو می شناختم یار .....

از کجای دلت ناگهان سر برون آورد اهریمن دورغ؟

کجای دلت کمین گرفته بود روح خیانت؟

                  که به یک نگاه هرزه جان گرفت

کجای قصه کم آوردی که حرمت یگانگی دلهایمان را شکستی؟

چمدان هجرت به سرزمین نامعصومان را زود بستی یار .....

راستی چه شد که بر نجابتت چوب حراج زدی؟

چیز دیگری برای خرج کردن نمانده بود؟  

*********************************************** 

امروز که به فاصله یک نفس از من بودی خاطراتم رو با نفسهات نفس کشیدم ...

  بوی سکون میداد و عادت ... بوی الکل .... بوی سیگار و مشروب .....

یاد روباه افتادم ....”چون هیچ مغازه ای نیست که دوست معامله کنه آدمها موندن بی دوست .“

اینم جواب نگاهت ...... 

  بهت قول دادم ... میدونی که حرفم حرفه .... وایسا و نگاه کن و با تمام وجود لذت ببر ...

دیگه منتظر شکوفه گیلاس نمی مونم

پنجشنبه، 4 فروردین، 1384

پنجشنبه، 4 فروردین، 1384 

 

روزی که بتهون میخواست اروئیکا رو به ناپلئون تقدیم بکنه دستش لرزید .

روزی که فرنوش میخواست اروئیکا رو به قهرمان تقدیم بکنه تردید نکرد .

 بتهون فهمید ناپلئون لیاقت و قدرت درک پاکی و بزرگی اروئیکارو نداره .

فرنوش نفهمید  روح بزرگ  روئیکا توی اون دخمه کوچیک پژمرده میشه .

بتهون اروئیکا رو به ملتی تقدیم کرد که دلهاشون رو به بزرگی دریا کرده بودن و هر روز طلوع نیلوفر رو بو میکشیدند ......

فرنوش هنوز ترس دوباره پژمردن گلش رو مثل دوره گردها به دوش میکشه

دیگه وقتشه باور کنه برای خودروترین و وحشی ترین گل دنیا نباید دنبال باغبون بگرده .....

فقط باید هر جا که هست ریشه هاش رو توی دل خاک محکم کنه واجازه بده که قد بکشه تا همه چوپانها و قهرمانهای دنیا ببینن یک گل وحشی بدون باغبون هم گل میده ...... 

********************************* 

حق با تو بود باغبون .... حمایت زیاد ازش یه گل گلخونه ای می ساخت .... اروئیکا وحشی تر و آزاد تر از اینه که بشه توی یه قصر زیبا نگهش داشت ... هر چند تمام آجرهای اون قصر از شکلات باشه ......

برای بودن با شاهپرک ها و برای وادار کردن بلبل به خوندن و ستایش کردن باید آزاد بود ...

پنجشنبه، 20 اسفند، 1383

پنجشنبه، 20 اسفند، 1383 

 

وقتی هیچی نمیتونم بنویسم یعنی یه چیزی غلطه . یعنی تیکه های پازلم کنار هم جور نمیشه ... الان هم یه تیکه بزرگ پازل رو گم کردم ..

درست همون جایی که باید لبخند خورشید خانم باشه گم شده ...

شاید یه ابر سیاه زشت دزدیدتش .

شاید هم همش تقصیر عینک آفتابیم باشه .....

شنبه، 1 اسفند، 1383

شنبه، 1 اسفند، 1383 

 

یه روزهایی صبح که بیدار میشی میفهمی یه چیزی رو گم کردی ....

اونوقت یه بغض اندازه یه نارنگی میاد تو گلوت .... خنده هات رو میدزده  .... چشمات بی هدف اطراف رو میگرده .... خاطراتت برمیگردن .... انتظارت برای چیزی که نمیدونی چیه طولانی میشه .... یه گوشه کز میکنی و سعی میکنی به یاد بیاری کی هستی .... اگه دلشو داشته باشی چند تا از حرفهای نزده رو از چشمات میریزی بیرون .... و انتظار و انتظار ....

اونوقته که یهو دلت میخواد ضعیف باشی دلت میخواد یکی بیاد و بگه کی هستی دلت یه آغوش میخواد یه لبخند ساده یه حرف قشنگ یه نگاه ...

تو اون روزها چه کار میکنی ؟ اون روزهایی که سهم روزانت از دوست داشتن رو نگرفتی اون روزهایی که میبینی حتی لبخند و خنده و مهربونی رو هم  معامله میکنن چه کار میکنی ؟

اون روزهایی که آدمها خودشون رو از هم دریغ میکنن .... چه کار میکنی ؟

باز هم میخندی به همه کسایی که محبت های کنسرو شده کارخونه ای مصرف میکنن  ؟‌ ؟‌ ؟

پنجشنبه، 29 بهمن، 1383

پنجشنبه، 29 بهمن، 1383

 

دستم رو دراز کردم تا شکوفه جوان بلند ترین شاخه بادام پیر رو بچینم تازه اونموقع فهمیدم که عمر اون شکوفه تو دستهای من به اندازه عمر برف آخر زمستونه ......

 از امروز سعی میکن هر روزم رو با سلام کردن بهش شروع کنم تا تمام روز گرمی لبخندش صورتم رو گرم کنه ....

با آرومترین حرفها و کلمات ماسه های شرم رو کنار زدم  و نی شکسته رو با تمام خاطراتش به سینه شنها سپردم ...

اینجوری اگه یه روزی خواست میتونه دوباره سبز بشه و این بار به چیزی جز نی شکسته تبدیل بشه ... مثلا یه سرپناه واسه یه دختر بچه شیطون

نه من ترسیدم نه تو ..... 

                                    ****************************** 

اگه دوست داشتن بلد بود الان خوشبخت ترین پسر دنیا شده بود ... توش شک نکن عزیزم

واسه اینکه خودت باشی و خودت و خدات لازم نیست از همه آدمهای دنیا دل بکنی مطمئنم میتونی میون همه کسایی که دوست دارن خلوت خودت و خدات  رو داشته باشی ...

اگه نی رو در بیاری دیگه سبز نمیشه و اگه شاخه بادام رو پیوند بزنی دیگه اصیل نیست ولی مطمئنم از اینکه با بوسه هاش زندگی کنی نمیترسی ...

شاید بهتر باشه بگی از چی میترسی و وقتی گفتی شاید دیگه ترسناک نباشن ....

ترس از نترسیدن ترس نیست بهش میگن احتیاط ...... مطمئنی دلیل اونجا نبودنت فقط ترسه ؟

بالاخره یه روزی جواب این سوال رو بهم میدی حتما هنوز وقتش نرسیده ....... تو سکوتت فریاد بزن و اعتراف کن اگه دلش با دلت یکی  باشه  می شنوه .......

خدا از کسایی که باهاش کل کل میکنن خوشش مییاد چون میبینه هنوز کسانی هستند که باور دارند انسان بر تقدیر مسلطه و نه تقدیر بر انسان ... و هنوز کسانی هستند که بودنشون بهونه ای باشه برای امید به بیداری انسان ....

چهارشنبه، 21 بهمن، 1383

چهارشنبه، 21 بهمن، 1383

 

 اگه نمی ترسیدم شکوفه جوان بلندترین شاخه بادام پیر رو می چیدم .

اگه نمی ترسیدم نی شکسته رو برای همیشه دفن میکردم .

اگه نمی ترسیدم بوسه هات رو می دزدیدم تا مجبور بشی بیای و پَسِشون بگیری .  

*****************************  

تو اگه نمی ترسیدی چه کار میکردی ؟

دوشنبه، 19 بهمن، 1383

دوشنبه، 19 بهمن، 1383

تصویر آیینه مثل همیشه نبود ...

و من دختر بچه شیطونی رو دیدم که روی بلند ترین تپه آرزوهاش ایستاده و موهای خرماییش رو به دست باد سپرده

چشمهای درشت قهوه ایش تو نور برق میزد و اون لاک صورتی چقدر به دستهای سفیدش می اومد

تو یه دستش یه نی شکسته  بود و تو دست دیگش یه مدال کهنه زنگ زده ....

و رز سفیدی که لای موهاش بود تمام فضا رو پر کرده بود از عطر تازگی ......

 به خودم اجازه دادم تا تو عمق لبخندش غرق بشم و چه لذتی داشت حس بزرگ شدن تو عمق وجود یه شیطون کوچولو .....

 

*********************************** 

خوشحالم که بالاخره نی رو شکستی و مدال رو پس گرفتی  و راجع به اون گل ...... میدونم از پیش کی میای کوچولو ....

شنبه، 17 بهمن، 1383

 شنبه، 17 بهمن، 1383

 

منو ببخش ....

منو ببخش اگه وقتی باید باهات میموندم ترکت کردم اگه وقتی باید حقت رو میگرفتم گذشت کردم  اگه  بهت شک کردم وقتی نباید  شک میکردم .

منو ببخش اگه بجات خوندم به جات خواستم به جات گفتم به جات شنیدم به جات خنندیدم و به جات گریه کردم

منو ببخش اگه تورو جوری دوست داشتم که خودم میخواستم ببخش اگه خواستم عوضت کنم ببخش اگه نشناختمت

منو ببخش اگه فکر کردم بدون تو هم میتونم اگه مغرور بودم اگه سخت بودم

منو ببخش .....

برگرد پیشم ... برگرد چون بدون تو هیچ چیز نیستم . بدون تو هوا واسه نفس کشیدن ندارم بدون تو چشمهام نمی بینه .

برگرد چون من هنوزم همون نونوش کوچولوی توام برگرد چون بدون تو خیلی تنهام بدون تو هیچ چیز معنی نداره

برگرد چون میدونم چقدر دوستم داری چون میدونی چقدر دوست دارم

قول میدم دیگه آزادیت رو نگیرم دیگه نگم حرف نزن دیگه نخوام آروم باشی ...

برگرد چون بیشتر از هر چیز دیگه به تو محتاجم برگرد چون هنوز به اندازه یه کهکشون ستاره دوستت دارم ....

برگرد چون تو اروئیکای منی چون فرنوش بدون اروئیکا معنی نداره ... برگرد و برق چشمهام رو برگردون .. برگرد و سرت بذار روشونم و باز گریه کن ... بذار باور کنم هنوز هستم ....

اروئیکای من ... هرجا هستی برگرد ... فقط برگرد ..... 

**************************************** 

اگه یه روز اروئیکای منو دیدی بهش بگو چقدر دوستش دارم .. بگو چقدر بهش احتیاج دارم .... بهش بگو شاید حرف تورو گوش کنه .... هرچی باشه اون تورو هم دوست داره .

جمعه، 9 بهمن، 1383

 جمعه، 9 بهمن، 1383 

 

        با تو یا بی تو زمین میگردد

                                   و کسی منتظرت نیست خیالت نرسد ......

 

                                ***********************************  

اعتراف کردن به چیز های ممنوعه برام سخته باغبون  ولی میدونم که تجیر نمیخوام شاید یه آب پاش آب سرد به پاکی نماز صبحت هم کافی باشه ....

سه شنبه، 6 بهمن، 1383

سه شنبه، 6 بهمن، 1383

 

 

پسر چوپان چوبش رو رها کرد و تو نی دمید

مرد باغبان رفت تا یه تجیر بسازه

و .... قهرمان مدال رو به گردن انداخت و از سکوی قهرمانی اومد پایین

                    من به رقص سایه ها می خندیدم ... 

**************************** 

گاهی وقتها بد نیست اگه بدونیم چوب رو واسه چی رها کردیم یا واسه اون  مدال چه بهایی پرداختیم ...

جمعه، 2 بهمن، 1383

جمعه، 2 بهمن، 1383

 

چشمهاش رو بست به امید اینکه حتی چند دقیقه هم که شده بره تو عمق تنهایی و میون اون همه تاریکی اندازه یه نفس آرامش بچینه هر چند دروغی

ولی وقتی چمهاش رو باز کرد دید وسط یه میدونه کلی راه این ور و اونوره اون هم راه های آشنا ....

 - اولی میرسه به یه دنیا خیانت و دروغ حاصل از یه شیطنت بچه گونه

 - دومی میرسه به یه کهکشون پر از خودخواهی صادقانه یه نگاه

 - سومی میرفت طرف یه ابر بزرگ - یه ابر بزرگ زمینی -  شاید اونور ابر یه باغ باشه پر از گلهای اقاقیا و شاید یه کویر پر از لاشخور

سرش گیج رفت ... وسط میدون نشست و زانوهاش رو بغل کرد . آهی کشید و زیر لب گفت ....

                                               و خدایی که در این نزدیکیست . 

*************************************** 

میدونی قهرمان گاهی وقتها لازمه به یه چیزی تعلق داشته باشی تا حس کنی هنوز زنده بودن مفیده

یکشنبه، 27 دى، 1383

یکشنبه، 27 دى، 1383

 

 

چشمهای من پر از غمه ....... اما دلیلی نداره     ........

هرکی که از راه میرسه ....... داد بزنه دوسم داره ........

اگه میخوای بری برو ....... از خواستن تو میگذرم ........

نگاه به گریه هام نکن ....... من از تو بی وفاترم .......  .

درسته که چشمهای من .......  پراز غمهای عالمه  .......

اما دلیلی نداره  ....... که عاشقم بشن همه  .......

تو اشتباه عمری .......  که دیگه تکرار نمیشه  .......

حالا که میری برنگرد ....... برو برای همیشه  ........

ازتوی قصه هام برو ....... دیگه تو فکر من نباش . .......

تموم کن این قائله رو ....... نمک رو زخم من نپاش  ........

نگاه بی وفای تو .......  باز داره طعنه میزنه .......

همیشه بی گناه تویی ........همیشه تقصیر منه .......

این دفعه هم میبخشمت  .......  این اشتباه آخره  .......

گذشتم از گناه تو .......  اما خدا نمی گذره  ........

                                                                                   (( شایا تجلی )) 

 

********************************** 

همیشه و همیشه  فرصت و شانس داریم ....  اما این شاید  برای این کار آخرین فرصت باشه . فردا برای جبران کردن خیلی دیره.

 روی برفهای سفید پشت سرت رو نگاه کن  رد پای دلت رو میبینی و اگه یه رد پای دیگه هم بود ......

خوب ..........  سلام منو به اروئیکا برسون 

سه شنبه، 22 دى، 1383

سه شنبه، 22 دى، 1383

 

 

این پست رو دوست نداشتم واسه همین عوضش کردم

شاید اروئیکا از اینجا بره و فقط فرنوش بمونه . آخه نمیتونه خیلی چیزهارو بگه ... چاره ای نیست . حتی گله ای هم نیست ....

امروز وقتی مچش رو گرفتم که داشت اینو میخوند ... واسه همین میذارمش واسه خداحافظی اروئیکای واقعی ....

داشتم فراموشت میکردم اما باز دوباره دیدمت تو غمها غوطه ور شدم چرا

داشتم فراموشت میکردم اما تا صدات رسید به گوش من شکستم بی صدا چرا؟

داشتی میرفتی از خیال من خزونی بود بهار من ... دیدم تو رو خزونم جون گرفت

 

شاید یه روزی دوباره ببینم اینجا اروئیکا مینویسه .. اما تا اون موقع باید اون کوله بار کوچیک اما سنگینش رو بندازه رو دوشش و تا جایی که میتونه از اینجا دور بشه ...

فرنوش میتونه بدون هم نفس زندگی کنه اما اروئیکا نه .....

واسه همین رفت تا شاید یکی پیدا بشه و بهش بگه   ،

                                                            خانه دوست کجاست ...

سه شنبه، 15 دى، 1383

 سه شنبه، 15 دى، 1383

 

 

اومده تو بغلم . سرش رو گذاشته روشونم  ... از لرزش شونه هاش می فهمیدم داره اشک می ریزه

محکم تر بغلش کردم تا شدید تر گریه کنه . میدونم که خوب میدونه واسه گریه کردن همیشه آغوش باز من و لب خاموشم رو داره ...

 یادمه بهش گفته بودم نرو . ولی با همون چشمهای همیشه براقش نگاهم کرد و به جای جواب از اون خنده های سراسر شیطنتش رو تحویلم داد ... و من شاد بودم چون می دیدم چقدر سرمسته

یادمه بهش گفتم دستهای سفید قشنگت رو تو دست هرکسی نذار ... آروم من رو بوسید و گفت نترس .مواظبم ..... و من شاد بودم چون میدیدم چه آرامشی داره

یادمه بهش گفتم گرمای اون شونه ها تورو از پا میندازه .... خندید و دستم رو گرفت  ..... وحشت کردم . تا حالا به این گرمی ندیده بودمش .

آروم پرسیدم هنوز مال منی ؟ لبخندی زد و گفت : اگه همراهم باشی آره ...

گفتم یادت باشه یه آغوش داری که همیشه و تحت هر شرایطی برای تو بازه ...

در گوشم گفت : دوتا آغوش دارم

اون روز بهش نگفتم... هر لبخند و هر بوسه و هر آغوشی که اونطور تورو مست میکنه از روی محبت نیست ...

الان دیگه گفتنم فایده نداره چون مطمئنم خودش خوب میدونه .

مگه نه اروئیکا کوچولوی من ؟

************************************

بهت تبریک میگم . رنجوندن اروئیکا کار اسونی نبود . ولی تو باز هم مثل همیشه موفق شدی ... آفرین مرد قهرمان

پنجشنبه، 3 دى، 1383

پنجشنبه، 3 دى، 1383

   

 روبروم ایساده ... نگاهش رو از من گرفت و به زمین دوخت .... سعی کرد به یاد بیاره که چه چیز باعث شده بود منو ترک کنه .......

یه سراب  یه تصویر قشنگ یه موسیقی دل انگیز و یه آینده آینده ای که فکر میکرد پیش روش بازه

همین ها بود .... چقدر ساده و چقدر فریبنده

و حالا برگشته بود ... خسته از مسیر بی پایانی که توش قدم گذاشته بود و دل گرفته از همه کسانی که مردی و مردونگی رو فقط تو کتابها خونده بودن .... تنها چیزی که براش باقی مونده بود زخم خنجری بود که از روبرو توی قلبش کرده بودن به جرم عاشقی .....

سرش رو بلند و کرد ..... چشمهای براقش رو روی صورت عصبانی من قفل کرد ....

لبخندی زد و گفت ..... یه فرصت دیگه بهم بده . دیگه هیچ وقت ترکت نمیکنم ....

بغضم ترکید .... بغلش کردم و گفتم تو ستاره منی جای دیگه ای نداری بری ..... تو اندازه عشق من فرصت داری ..... جات توشبهای دلم خال بود .... به خونه خوش اومدی ... ستاره کوچولو .......

 

*************************************** 

دارم فکر میکنم حالا که ستاره من از دل تو رفته و به خونش برگشته با شبهای بی ستارت چه کار میکنی .... این بار ستاره های دل کی شبهات رو روشن میکنن؟

شنبه، 28 آذر، 1383

شنبه، 28 آذر، 1383

 

 There is no excuse my friend

          For breaking my heart

                                Breaking my heart again

    This is where our journey end 

                      You’re breaking my heart again

پنجشنبه، 26 آذر، 1383

پنجشنبه، 26 آذر، 1383

 

سلام .....

اروئیکا با فرنوش قهر کرده .... آخه فرنوش نمیذاره اروئیکا حرف بزنه

فرنوش چاره دیگه ای نداره ...... زندگی بهش یاد داده محتاط باشه

تقصیر زندگی نیست .......... عقل و دل با هم کنار نمی یان

عقل کار دیگه ای از دستش بر نمیاد ....... دل خیلی لجبازه

گناه از دل نیست .....  نمیتونه جلوی بچه شیطونش رو بگیره

اروئیکا رو میگم ....  

***************************************

 

بگو یارب مگر یارب

 عدالت اینچنین است  ....

که بر تختی نشینی ................از گلی آدم بسازی

خود بر او جانی فشانی .............ور دنیایش کشانی

 و اورا مخمور تکه گلی دیگر نمایی؟

هیچ شده از آن گل بی مقدار بپرسی  : خواهی آدمی باشی یا که خواهی گل بمانی؟

جمعه، 20 آذر، 1383

جمعه، 20 آذر، 1383

 

دیشب یکیشون رو دیدم ..... به همون قشنگی قبل بود اما انگار یکم بزرگتر و درخشان تر شده بود ....

 کلی خوشحال شدم .... ( ۴ تا بیشتر از اونی که فکرش رو میکنی ) ....

آخه خیلی وقت بود ستاره های کوچیک کهکشونم رو گم کرده بودم .....

اگه تو هم برگشت شون رو باور نمیکنی بیا و از نزدیک ببین ....جای بوسه هاش هنوز روچشمام مونده ..... 

************************************* 

دیروز و امروز و فردا  تو لغت نامه من یعنی یک عمر پر از تجربه ,  یک لحظه نفس کشیدن  و یک دنیا امید .... شاید برای جبران هم همین بوده .

دوشنبه، 9 آذر، 1383

دوشنبه، 9 آذر، 1383 

 

دیروز خیال میکردم همچون ذره ای لرزان و سرگردان در چرخ گردون زندگانی می چرخم و موج می زنم.

و امروز به خوبی می دانم که من همان چرخ گردونم و تمام زندگی به صورت ذراتی با نظم در من می جنبد.

                                                                                       ( جبران خلیل جبران )   

دوشنبه، 2 آذر، 1383

دوشنبه، 2 آذر، 1383

 

 

سلام عزیزانم ....

خواهش میکنم متن زیر رو ۲-۳ بار بخونید ... بعد به دوستهایی که بهتون پشت کردن و به اونهایی که بهشون پشت کردید فکر کنید .... وبلاگ رو ببندید .... دفعه بعد که آن لاین شدید جواب بدید .................

ای دوست ...................

               این روزها با هرکه دوست میشوم ....

         می اندیشم ....

             آنقدر دوست بوده ام که دیگر وقت خیانت است .

 این متن آنقدر خیانت به دوست رو ساده معنی کرده که هر وقت میخونمش پشتم میلرزه .... چون حس میکنم یه جورایی بدجوری راست میگه ...... 

چهارشنبه، 27 آبان، 1383

چهارشنبه، 27 آبان، 1383

 

 

من به سراغ زندگی خاکی نفرین شده  رفته ام

 دیده ام که اگر از معبد خوبیها بگذری

 ولی قلبی به پاکی دیدار دو ستاره نداشته باشی

همیشه در حسرت یک بارش بی منت هستی و می مانی ,

اما اگر بگذاری پرستو های مهاجر خوبی به سراغ دلت بیایند

دیگر زندگی حتی بدون هم صدا هم زیباست

و گرد و غبار بی مهری های عشق خود به خود به فراموشی  سپرده می شود ,

آن وقت دیگر طالب محبتهای خریدنی نیستی

سه شنبه، 19 آبان، 1383

سه شنبه، 19 آبان، 1383

 

 

امروز هم گذشت .....

             چون دیروز ،   .....

                           بد، زشت ، .....

                                       و من هنوز زنده ام ، ....

                                                     با امید به آینده، در انتظار فردا ...... 

************************************************** 

یه یا علی  گفتم  و  دوباره  شروع  کردم  میخوام به خودم  ثابت  کنم هنوز همونیم که  "  نمیشه " برام غیر قابل باوره  .................

دوشنبه، 13 مهر، 1383

دوشنبه، 13 مهر، 1383

 

 

دوباره سلام .

بازم برگشتم که بنویسم . دلیل واقعیش رو خودمم نمیدونم . فقط میدونم حرفهام رو دلم سنگینی میکنه . حداقل این صفحه سفید بدون اینکه بخواد منو به خاطر غمها و نگرانیهام متهم کنه اونها رو گوش میکنه کاری که تو این دوره زمونه از دست هیچ کس دیگه حتی خود من برنمیاد.

یه چیزایی تو ذهنم داره قلقلکم میده یه خاطراتی که دیگه درست به یاد نمیاد یا شاید سخت میشه وجودشون رو باور کرد .

یه روزی یکی بهم گفت : ( قبولت دارم ,  همیشه داشتم ) یکی که وقتی دستشو میگرفتم احساس قدرت میکردم  , احساس غرور . وقتی دستشو میگرفتم تو چشمام زندگی برق میزد

یه روزی وقتی ازم میپرسیدن چرا تمام مشکلات رو دارم تحمل میکنم میگفتم چون میدونم میتونم باهاش به همه جا برسم

یه روزی یه نفر بود که بودنش  زندگی بود ,  بودنش آرامش بود  ,  بودنش همه چیز بود

یه روزی بهش گفتم : ( هر چه هستی باش اما باش )

الان هم یه روزیه واسه خودش  تو این یه روز من هستم و اون . اما نه من هستم نه اون

تو این یه روز من خودمو گم کردم و اون .....

شاید خودشو پیدا کرده

سه شنبه، 12 خرداد، 1383

سه شنبه، 12 خرداد، 1383

 

 

محمود FBI  مرد ....

24 خرداد81 تو دفترم نوشته بودم که دوسش دارم و حالا بعد از دوسال 11 خرداد 83 جلوی عکسش ایستادم و اشک ریختم. به چشمهای همیشه آرومش نگاه کردم . آرامشی که من تا دیروز درکش نکردم .

 

 چقدر برای رفتن عجله داشتی دوست من.

و من اشک میریختم . جلوی آدمهایی که منو نمیشناختن . همین ... این بیشترین کاری بود که تونستم انجام بدم ..

من و محمود تو یه روز به دنیا اومده بودیم البته با یه اختلاف 2 ساله شاید همون دوسالی که منو بهش علاقه مند کرده بود شاید هم دوسالی که از فرصت من برای زنده موندن باقی مونده .. آره دنیای غریبیه .  

************************************ 

بازهم هر روز خورشید طلوع میکنه و غروب حتی بدون محمود چون میدونه هنوز فرنوشها یی هستن که ازش به خاطر دادن یه روز دیگه تشکر کنن ...

آره زندگی ادامه داره با همه غربتش . با همه خوبیها و بدیهاش

جمعه، 28 فروردین، 1383

جمعه، 28 فروردین، 1383 

کوچکتر که بودیم دلهای بزرگی داشتیم....

               حالا که بزرگ شدیم....

                                    چقدر دلتنگیم..!!!  

*****************************************************

 

چقدر دل بزرگی میخواد بخشیدن و چقدر دل بزرگتری میخواد صبر کردن

پنجشنبه، 13 فروردین، 1383

پنجشنبه، 13 فروردین، 1383

 

 

دزدی بوسه عجب دزدی پر منفعتی است

                                           که اگر باز ستانند دو چندان گردد 

****************************************** 

ستاره های آسمونمو بهت دادم و جاش ازت بوسه گرفتم نمیدونم سود کردم یا زیان فقط میدونم لذت بردم

سه شنبه، 26 اسفند، 1382

سه شنبه، 26 اسفند، 1382

  

 

روی زمین پر است از صدای پای مردانی که ....

   در حالیکه تو را میبوسند ....

   در ذهن خود طناب دار تو را میبافند....

**********************************************************

ومن دیگر فقط ذهن تو را باور دارم و نه چشمان نمناک عاشقت را .....

سه شنبه، 12 اسفند، 1382

سه شنبه، 12 اسفند، 1382

 

سلام

من برگشتم  ، اما اینکه چرا رفتم و وقتی که رفتم چرا برگشتم

اول که اروئیکا شروع کرد به نوشتن خیلی خسته بود خسته از حرفهایی که نمیتونست بزنه و از دردهایی که کشیده بود . یه نفر گفت بنویس گفتم چشم . اروئیکا شد روح خسته و بغض کرده فرنوش و شروع کرد به نوشتن ،نوشت و نوشت و نوشت یه چیزایی نوشت که من خودمم نمیدونستم اینقدر ادامه داد که فرنوش باور کرد بدبختی همیشه همراهشه . البته اروئیکا هم حق داشت بدجوری صدمه دیده بود ولی اون حق نداشت امید رو از خونه فرنوش بیرون کنه  . تو همین گیر و دار بود که کیم اومد . با خودش یه دنیا امید آورد و یه دنیا لبخند و شادی ، فرنوش هم که خسته بود از اون همه غم و قصه به کیم خوش آمد گفت . ولی کیم همه زندگی فرنوش نبود . فرنوش شده بود 2 تیکه یه تیکه غم و افسوس و یه تیکه جنگجویی که واسه پس گرفتن زندگیش با چنگ و دندون میجنگه . خلاصه فرنوش دید نه اروئیکا کامل و نه کیم واسه همین تصمیم گرفت بشه 3 قسمت .

اروئیکا که یاد آور خاطرات و صدماتی که خورده تا همیشه یادش بمونه که دوباره نباید تو همون چاه بیفته.

 

کیم که سرشار از عشق و امید بود تا یادش بمونه هر چیزی که از دست رفت رو میشه دوباره ساخت و بدست آورد

و فرنوش که روز شمار وقایعی هست که از اون سه تا آدم متفاوت ساخت

مجموعه فرنوش و کیم و اروئیکا میشه فرنوش . پس اگه یه وقت از متفاوت بودن نوشته های کیم و اروئیکا تعجب کردید یه سر به فرنوش بزنید تا جوابتون رو بگیرید.

 

اروئیکا http://eroika1982.persianblog.com

کیم http://love-is.persianblog.com

شنبه، 27 دى، 1382

شنبه، 27 دى، 1382

دیروز روز اول امتحانا بود . خیلی خوشحال بودم که می تونستم دوباره بچه ها رو ببینم .دلم واسه تک تکشون تنگ شده بود . آخه بعد از روز انتخاب واحد دیگه نرفته بودم دانشگاه (من پیام نور درس میخونم ) .....

پام که رسید دم دانشگاه بچه ها اومدن گفتن شیرینی ما کو؟

انگار همه دنیا خراب شد رو سرم . چه شیرینی باید بدم؟ شیرینی دروغهایی که شنیدم؟ یا شیرینی معامله کردن زندگیمو؟

لبخندی زدم و گفتم : شیرینی شماها محفوظه

بعد از دانشگاه اومدم بیرون و ۵ دقیقه بعد از شروع امتحان رفتم سر جلسه .از اون ور هم به سرعت ورقه رو دادم او اومدم سمت خونه که کسی منو نبینه .

حالا عزای امتحان بعدی رو گرفتم

سه شنبه، 16 دى، 1382

سه شنبه، 16 دى، 1382

 

چشمهای درشتش دیگه متوجه من نبود ، زمین رو نگاه میکرد .من هم بی توجه به اون داشتم داد میزدم . داشتم از همه چیز شکایت می کردم از کسی که امید روزهام رو برده بود از کسی که ستارهای شبهام رو چیده بود از کسی که گرمی دستهام رو گرفته بود از کسی که نور چشمام رو خاموش کرده بود ، از کسی که فرنوش رو شکسته بود  حالا اون آدم جلوی من وایساده ، خسته تر و نا امید تر و شکسته تر از من

از اونور رونده و از این ور مونده شده  ، حالا فقط بازم منم که میتونم با صبر کردن مشکلات رو حل کنم .

خسته شدم اینقدر بار سنگینم رو زمین نذاشتم ، دلم یه صندلی میخواد

دیگه به اوس کریم هم کاری ندارم آخه هروقت بهش گفتم کمکم کن بارم و سنگین تر کرده و صبرم و کمتر

حالا میگید چه کار کنم؟ جلوم وایساده و ازم کمک میخواد تا حالا نشده در خواست کمک کسی رو بی جواب بذارم ولی این بار واسه کمک کردن باید زندگیم رو بذارم 

اون هم وقتی که هنوز دادگاه رای نداده

جمعه، 12 دى، 1382

جمعه، 12 دى، 1382

 

تولد اولین نشانه زندگی در بم مبارک

شنبه، 6 دى، 1382

شنبه، 6 دى، 1382

 

 

عجب رسمیه رسم زمونه

قصه باد و برگ خزونه

آدمها میرن ازشون فقط

خاطره هاشون به جا میمونه

در شهر بم دیگر سقفی نمانده

پنجشنبه، 4 دى، 1382

پنجشنبه، 4 دى، 1382

 

دیشب تو خوابم صدای گریه میومد و دعوا

اولی با صدای لرزونی گفت : دوسش دارم

دومی با قاطعیت جواب داد: میدونی برای دوست داشتنت چه قیمتی داری میدی؟

اولی آهی کشید و گفت : اون فقط یه کم وقت می خواد تا بزرگ بشه

دومی گفت: برای بزرگ شدن وقت زیادی داشته

اولی زمزمه کرد : برای داشتنش حاضرم همه چیزمو بدم

دومی پوزخندی زد و گفت: مگه برات چیزی هم باقی گذاشته

صدای هق هق گریه های اولی و عمق غم دومی تمام وجود مو به لرزه انداخته بود 

دومی یه تکونی خورد و خواست رای دادگاه رو صادر کنه

...........................

از ترس نتیجه خودمو زدم به خواب

پنجشنبه، 27 آذر، 1382

پنجشنبه، 27 آذر، 1382

 

 

خواستم با تو عاشق باشم .

خواستم با تو برترین باشم .

خواستم با تو بخندم ، با تو گریه کنم .

خواستم خورشید فقط با ما و بر ما بتابد .

خواستم همیشه با هم با شیم .

اما ......

فراموش کردم که تو را در جاده اهدافم جا گذاشتم .

جمعه، 21 آذر، 1382

جمعه، 21 آذر، 1382

 

من به مردی وفا نمودم و او

پشت پا زد به عشق و امیدم

هر چه دادم به او حلالش باد

غیر از آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبک سر بود

خود ندانم چگونه رامش کرد

اوکه می گفت دوستت دارم

پس چرا زهر غم به جامش کرد؟

یکشنبه، 16 آذر، 1382

یکشنبه، 16 آذر، 1382

 

 

سلام دوستهای خوبم

روزی که نوشتن رو شروع کردم به خودم گفتم اینجا فقط دلم حرف می زنه

دلم که شروع کرد به گفتن حرفهایی که هیچ وقت نگفته بود تازه فهمیدم باهاش چه کار کردم .

تا خواستم جبران کنم تلخی حرفهاش نا امیدم کرد . باعث شد ستاره هام رو گم کنم .

الان هم باهام قهر کرده . می گه حرفی واسه گفتن ندارم . واسه همین تصمیم گرفتم تا  جبران نکردم دیگه ننویسم .

برام دعا کنین که دلم زود باهام آشتی کنه

حق نگه داره همتون باشه .

پنجشنبه، 13 آذر، 1382

پنجشنبه، 13 آذر، 1382

 

الان 3 ماهه که دارم هر چند وقت یک بار یکی از ستاره های  خوابم رو میدم به ستاره خودم ولی 2-3 شب پیش که دستمو برا برداشتن ستاره ها بلند کردم دیدم هیجی برام نمونده  ، با خودم گفتم اشکال نداره آسمون منو اون نداره که ، دزدکی به آسمونش سرک کشیدم آخه دلم برای اون نورهای کوچولو قد یه آسمون ستاره تنگ بود  ، هرچقدر تو آسمونش گشتم ستاره هامو پیدا نکردم . حالا هم باید تاریکی شبهام رو تحمل کنم ( آخه من از تاریکی می ترسم ) هم غم گم شدن ستارهام رو .

تو رو خدا اگه یه روز ستاره های کو چیک قشنگ منو دیدین بهشون بگین بدون اونها زندگی برام مفهوم نداره ازشون بخواین برگردن

یکشنبه، 9 آذر، 1382

یکشنبه، 9 آذر، 1382

 

خسته شدم  ، خسته شدم از بس غصه هام رو اشک کردم بیرون ریختم

آخه تمومی نداره که   حتی  دردی هم دوا نمی کنه

می دونم تو هم از اشکهای من خسته شدی . ولی چه کار کنم که حرفام رو نمی شنوی  .

وقتی نمی تونم به تو بفهمونم چی دارم می کشم دیگه کفتنم چه سودی داره؟

وقتی حرفام به جایی نمی رسه و بر میگرده تو گوش خودم واسه چی باهات حرف بزنم .

حد اقل اشکام دیگه نمی تونن بر گردن تو چشمام .

می شنوی خدا ، با توام  .........

مثل همیشه حرفام رو بی جواب گذاشتی .

شنبه، 8 آذر، 1382

شنبه، 8 آذر، 1382

 

این منم ، خسته و افسرده ، وسط تاریکی ایستادم

 بارم سنگینه ، دستام خستس ، چشمام سو نداره ، دلم طاقت نمی یاره

خدایا !! با توام ، کجایی؟ صدامو می شنوی ؟

خدایا !! با توام ،اصلا" نگاه کردی ببینی من چقدرم؟ اصلا" منو می شناسی؟

این منم همونی که این بار و گذاشتی رو شونش  ، من را نگاه کن فقط یک بار

جای سیلی دروغها رو روی صورتم می بینی؟

جای خنجر بی عدالتی رو روی دلم می بینی؟

تا کی باید صبر کنم؟

تا کی؟

گفتی ببخش ، بخشیدم . گفتی امید بده ، دادم . گفتی کمک کن ، کردم .

ولی دیگه خسته شدم . از این همه بی عدالتی .

از اونایی که زندگی من را نادیده گرفتن .

از اونایی که ما رو نادیده گرفتن .

خدایا !! داری مجازاتم می کنی؟

بکن ، ولی بگو  تاوان کدوم گناهم را دارم می دم .

جمعه، 7 آذر، 1382

جمعه، 7 آذر، 1382 

 

یادت هست روزی که تو را به مهمانی ستارگان چشمانم دعوت کردم؟

یادت هست در درخشش چشمانم گم شدی؟

یادت هست تو را پیدا کردم؟

یادت هست ستارگان چشمانم را چیدی؟

یادت هست از چشمانم خاطره ساختی ؟

می دانم نمی خواهی به یاد بیاوری ،

                      ..............                                 

پس گفتن من چه سود دارد ؟

جمعه، 7 آذر، 1382

جمعه، 7 آذر، 1382

 

 

کاش می شد باز آسمان ما آبی باشد

کاش می شد باز مهتاب برای ما بتابد

کاش می شد باز آرامش دریا مهمان قلبهایمان باشد

کاش می شد باز من و تو ما باشیم

اما ............ حقیقت این است ،

آسمان آبی ما ابری شده

مهتاب ما خاموش شده

دریای ما طوفانی شده

چون دیگرمن و تو ما نیستیم

من سرگردانم و تو تنها .

جمعه، 30 آبان، 1382

جمعه، 30 آبان، 1382

 

من به سراغ زندگی خاکی نفرین شده  رفته ام

 دیده ام که اگر از معبد خوبیها بگذری

 ولی قلبی به پاکی دیدار دو ستاره نداشته باشی

همیشه در حسرت یک بارش بی منت هستی و می مانی ,

اما اگر بگذاری پرستو های مهاجر خوبی به سراغ دلت بیایند

دیگر زندگی حتی بدون هم صدا هم زیباست

و گرد و غبار بی مهری های عشق خود به خود به فراموشی

سپرده می شود ,

آن وقت دیگر طالب محبتهای خریدنی نیستی.