سه شنبه، 6 دى، 1384
یه مداد شمعی آبی برداشتم و همه روزهام رو آبی کردم ..... حالا میدونم چی دارم .... یه لبخند صورتی ، یه کهکشون ستاره نقره ای ، یه عالمه روز آبی و یه ترازوی طلایی ... این همه دلخوشی داشتم و خودم نمیدونستم *********************** امروز چکاوک مرداب رو دوباره دیدم .... روی بلند ترین سپیدار نشسته بود و برای پسر خورشید میخوند |