جمعه، 14 بهمن، 1384

جمعه، 14 بهمن، 1384 

 

به خدا خودم دیدم ..... بغض کرده بود ..... تو چشماش پر از اشک بود  

************************ 

دراز کشیده بودم ... داشتم با حاجی حرف میزدم .....

مثل همیشه آروم و ساده داشت حرفهام رو گوش میکرد ....

 تو چشمای براقش نگاه کردم .... دلم لرزید ..... پر از اشک بود ....

پوست نرم آبی رنگش رو ناز کردم ... بغلش کردم ... بوسیدمش .... اما هنوز بغض داشت ... بقیه حرفهام رو خوردم ...  بازهم مثل همیشه آروم و ساکت داشت به حرفهام گوش میداد ....

ولی به خدا این بار بغض کرده بود ... تو چشمای براقش پر از اشک بود ... خودم دیدم ....

کی گفته عروسکها دل ندارن ؟