سه شنبه، 16 دى، 1382

سه شنبه، 16 دى، 1382

 

چشمهای درشتش دیگه متوجه من نبود ، زمین رو نگاه میکرد .من هم بی توجه به اون داشتم داد میزدم . داشتم از همه چیز شکایت می کردم از کسی که امید روزهام رو برده بود از کسی که ستارهای شبهام رو چیده بود از کسی که گرمی دستهام رو گرفته بود از کسی که نور چشمام رو خاموش کرده بود ، از کسی که فرنوش رو شکسته بود  حالا اون آدم جلوی من وایساده ، خسته تر و نا امید تر و شکسته تر از من

از اونور رونده و از این ور مونده شده  ، حالا فقط بازم منم که میتونم با صبر کردن مشکلات رو حل کنم .

خسته شدم اینقدر بار سنگینم رو زمین نذاشتم ، دلم یه صندلی میخواد

دیگه به اوس کریم هم کاری ندارم آخه هروقت بهش گفتم کمکم کن بارم و سنگین تر کرده و صبرم و کمتر

حالا میگید چه کار کنم؟ جلوم وایساده و ازم کمک میخواد تا حالا نشده در خواست کمک کسی رو بی جواب بذارم ولی این بار واسه کمک کردن باید زندگیم رو بذارم 

اون هم وقتی که هنوز دادگاه رای نداده