دوشنبه، 27 شهریور، 1385
زندگی همش یه قصه است ... یه قصه سخت و تلخ ... قصه شکفتن یه گل ... پاک بودن و تک بودنش ... زیبایی و عطرش ... یه گل سرخ با چند تا خار کوچیک ... نباید تو نور زیاد غنچه بشه ... نباید تو فصل بی بارون پژمرده بشه ...... نباید خشک بشه خسته بشه .... تو این قصه بره ها گلها رو نمی خورن ... تو این قصه گرگها و دندونهاشونن و گلها و چندتا خار کوچولو ... یه نبرد نا برابر ... نباید بترسه .... نباید جمع بشه .... نباید نخنده ..... باید ریشه هاش بلند باشه و جای پاش محکم .... اگه عطرش رو بخشید اگه گلبرگهاش رو بخشید نباید فکر کنه کسی هم هست که به اون ببخشه .... نباید خار بشه .... اما نه ! .... باید خار بشه ولی مثل گلها ... درست شکل همون گرگهایی که شبیه پروانه ها میشن ..... زندگی همش یه قصه است .... تو این قصه هر کی بهتر خودش نباشه برنده میشه. تو این قصه شاهزاده سوار بر اسب سفیدعاشق بزرگترین خاری میشه که حتی گلهاش هم مصنوعیه |