سه شنبه، 25 مهر، 1385

سه شنبه، 25 مهر، 1385

دستهاش رو بلند و کرد . صورتش خیس اشک بود . دلش بی تاب بود و همه امیدش به اونی که اون بالاست . میخواست خودش رو گرو بذاره تا عزیزش دوباره چشم بازکنه ...

ساعتها میگذشت و اون همچنان دستش رو به آسمون بود ....«خدایا اونو به من ببخش»

یه صدای ریز از پشت سرش اومد . برگشت و نگاه کرد . یه دختر بچه با پوست آفتاب سوخته و چشمهای درشت . موهای قهوهایش روی شونه هاش ریخته بود .چشمهاش برق میزد و یه گل رز  سفید لای موهاش بود . فضا پر شده بود از عطر شب بو .

«مگه تو دیروزت چیزی گذاشتی که امروز بهت کمک کنه ؟»

به لحظه لحظه دیروزش فکر کرد . به دلهایی که دیگه دل نیستن . به چشمانی که خیس میشد . به ایمانی که نابود میشد و به عشقهایی که .......

از اتاق کناری صدای گریه بلندشد .