؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

خیلی دوست داره از سد کلمات بگذره و ساده ساده حرف بزنه . مثل همون وقتهایی که تو گرمای بغلت همه یخهای زندگیش رو آب می کرد .

راستش رو بگه . دلش برات تنگ نشده . برای تویی که دیگه نیستی. نه ! شاید  دلتنگ اون بارون بهاری بشه که پاک بود و زلال ولی دلتنگ تویی که از رنگین کمون هم رنگارنگ تر بودی نیست .

دلش برای تو هم تنگ نشده . برای تویی که میخوای باشی . نه ! شاید واسه اون باغبونی که واسه گل تپه آرزوها افسانه بهار رو خوند دلتنگ بشه ولی واسه تویی که وسط دشت پر از خارت دیگه هیچ آسمونی نداری دلتنگ نمی شه .

ولی دلش برای تو تنگ شده . برای تویی که نمی خوای باشی ولی هستی ! شاید واسه اونی که ته چشمهاش از ترس نداشتن می لرزید و خودش رو پشت قصر کاغذیش قایم میکرد واسه قهرمانی که حتی مدالش هم زنگ زده بود  دلتنگ نشه ولی واسه اون دل دریایی . واسه همه خوبیهای بی منت واسه لبخند از ته دلت دلتنگ میشه .

پرستوهای مهاجر خوبی با آخرین دروغی که گفتی از دلش کوچ کردن و رفتن . حالا اون مونده و یه ویرونه . ویرونه ای که روزی یک قصر بود . یه قصر با درهای سفید و دستگیره های طلایی . با صدای چکاوک و بوی خوش شب بوها . اینجا رو دوست داره . بوی کهنگی میده و نفرت . بوی امنیت !

مثل قصر جادوگر بدجنس شهر آز . دیوارها پر شده از گزنه . دیگه نمی تونی بیای توش . مگه سوار اسب سفید باشی و شمشیرت تیز تر از حقیقت . الان اینجا امن ترین جای دنیاس . نه بارونی میاد نه ابری داره نه گل سرخی و نه حتی ارکیده و شب بو .

از دور روشنایی شب رو می بینه با آتیشهایی که روشنه و آدمهایی که عاشقانه به دور اون حلقه زدن و آواز میخونن . زیبایی فریبنده ای داره . ته دلش گاهی دوست داره در رو باز کنه و بره میون کسایی که ترکشون کرده . اما زخمی که روی صورتش هست همیشه یادش میندازه که اون آتیش میسوزونه و اون آوازها تموم میشه . شب صبح میشه و سرچشمه بارون بهاری وجود نداره . پنجره رو می بنده و میره به مهمونی عروسکها .