سه شنبه، 15 دى، 1383 اومده تو بغلم . سرش رو گذاشته روشونم ... از لرزش شونه هاش می فهمیدم داره اشک می ریزه محکم تر بغلش کردم تا شدید تر گریه کنه . میدونم که خوب میدونه واسه گریه کردن همیشه آغوش باز من و لب خاموشم رو داره ... یادمه بهش گفته بودم نرو . ولی با همون چشمهای همیشه براقش نگاهم کرد و به جای جواب از اون خنده های سراسر شیطنتش رو تحویلم داد ... و من شاد بودم چون می دیدم چقدر سرمسته یادمه بهش گفتم دستهای سفید قشنگت رو تو دست هرکسی نذار ... آروم من رو بوسید و گفت نترس .مواظبم ..... و من شاد بودم چون میدیدم چه آرامشی داره یادمه بهش گفتم گرمای اون شونه ها تورو از پا میندازه .... خندید و دستم رو گرفت ..... وحشت کردم . تا حالا به این گرمی ندیده بودمش . آروم پرسیدم هنوز مال منی ؟ لبخندی زد و گفت : اگه همراهم باشی آره ... گفتم یادت باشه یه آغوش داری که همیشه و تحت هر شرایطی برای تو بازه ... در گوشم گفت : دوتا آغوش دارم اون روز بهش نگفتم... هر لبخند و هر بوسه و هر آغوشی که اونطور تورو مست میکنه از روی محبت نیست ... الان دیگه گفتنم فایده نداره چون مطمئنم خودش خوب میدونه . مگه نه اروئیکا کوچولوی من ؟ ************************************ بهت تبریک میگم . رنجوندن اروئیکا کار اسونی نبود . ولی تو باز هم مثل همیشه موفق شدی ... آفرین مرد قهرمان |