سه شنبه، 22 دى، 1383 این پست رو دوست نداشتم واسه همین عوضش کردم شاید اروئیکا از اینجا بره و فقط فرنوش بمونه . آخه نمیتونه خیلی چیزهارو بگه ... چاره ای نیست . حتی گله ای هم نیست .... امروز وقتی مچش رو گرفتم که داشت اینو میخوند ... واسه همین میذارمش واسه خداحافظی اروئیکای واقعی .... داشتم فراموشت میکردم اما باز دوباره دیدمت تو غمها غوطه ور شدم چرا داشتم فراموشت میکردم اما تا صدات رسید به گوش من شکستم بی صدا چرا؟ داشتی میرفتی از خیال من خزونی بود بهار من ... دیدم تو رو خزونم جون گرفت شاید یه روزی دوباره ببینم اینجا اروئیکا مینویسه .. اما تا اون موقع باید اون کوله بار کوچیک اما سنگینش رو بندازه رو دوشش و تا جایی که میتونه از اینجا دور بشه ... فرنوش میتونه بدون هم نفس زندگی کنه اما اروئیکا نه ..... واسه همین رفت تا شاید یکی پیدا بشه و بهش بگه ، خانه دوست کجاست ... |