شنبه، 8 آذر، 1382 این منم ، خسته و افسرده ، وسط تاریکی ایستادم بارم سنگینه ، دستام خستس ، چشمام سو نداره ، دلم طاقت نمی یاره خدایا !! با توام ، کجایی؟ صدامو می شنوی ؟ خدایا !! با توام ،اصلا" نگاه کردی ببینی من چقدرم؟ اصلا" منو می شناسی؟ این منم همونی که این بار و گذاشتی رو شونش ، من را نگاه کن فقط یک بار جای سیلی دروغها رو روی صورتم می بینی؟ جای خنجر بی عدالتی رو روی دلم می بینی؟ تا کی باید صبر کنم؟ تا کی؟ گفتی ببخش ، بخشیدم . گفتی امید بده ، دادم . گفتی کمک کن ، کردم . ولی دیگه خسته شدم . از این همه بی عدالتی . از اونایی که زندگی من را نادیده گرفتن . از اونایی که ما رو نادیده گرفتن . خدایا !! داری مجازاتم می کنی؟ بکن ، ولی بگو تاوان کدوم گناهم را دارم می دم . |