یکشنبه، 21 فروردین، 1384

یکشنبه، 21 فروردین، 1384 

 

دوستی رو فروخت و با پولش هرزگی خرید

   و به خیال خودش تو بازی زندگی برنده شد .......

 یادش رفته بود که میشه دوست رو به پول فرخت اما نمیشه با پول دوست خرید .... 

************************************ 

چگونه مرد ؟

در انتهای کدام تردید استحاله یافت؟

چگونه به یک اشاره مدفون شد در دل زباله های همیشه ،

                                                                           سادگیت؟

کرامت عاشقانه دلت

چگونه به حضور بی شرمانه نگاهی جدید منتهی شد ؟

رنگ سیاه کدام چشم دلت را سیاه کرد؟

فرشته کوچک دلت

کی؟ کجا به این دیو زخمی زنجیر کرده بدل شد؟

کجا به دنبال معصومیت چشمانت بگردم؟

لابه لای خنده های پوسیده؟

در تلاش قلبت برای جای دادن دو مهر؟

وجودت را مو به مو می شناختم یار .....

از کجای دلت ناگهان سر برون آورد اهریمن دورغ؟

کجای دلت کمین گرفته بود روح خیانت؟

                  که به یک نگاه هرزه جان گرفت

کجای قصه کم آوردی که حرمت یگانگی دلهایمان را شکستی؟

چمدان هجرت به سرزمین نامعصومان را زود بستی یار .....

راستی چه شد که بر نجابتت چوب حراج زدی؟

چیز دیگری برای خرج کردن نمانده بود؟  

*********************************************** 

امروز که به فاصله یک نفس از من بودی خاطراتم رو با نفسهات نفس کشیدم ...

  بوی سکون میداد و عادت ... بوی الکل .... بوی سیگار و مشروب .....

یاد روباه افتادم ....”چون هیچ مغازه ای نیست که دوست معامله کنه آدمها موندن بی دوست .“

اینم جواب نگاهت ...... 

  بهت قول دادم ... میدونی که حرفم حرفه .... وایسا و نگاه کن و با تمام وجود لذت ببر ...

دیگه منتظر شکوفه گیلاس نمی مونم