سه شنبه، 23 فروردین، 1384

سه شنبه، 23 فروردین، 1384 

 

بازهم سرش رو بلند کرد و چشمهاش رو بست ...

میخواست ستاره هارو بو بکشه .....

نسیم بی صدا وزید و عطر یکرنگی وحشی ترین گل تپه آرزو رو به درختها بخشید ....

ستاره ها و درختها و نسیم میدونستن پشت پلکهای بسته اروئیکا چیه ....

زیر لب زمزمه کرد .... و خدایی که در این نزدیکیست ....

دقیقه ها پر شد از عطر شب بو  ... 

************************************************ 

قهرمان به خودش گفت ... چقدر جای سهراب خالیه.....

با خنده جواب دادم : دل خوش سیری چند؟