پنجشنبه، 25 فروردین، 1384
دلم تنگه واسه سلام های بی طمع ... واسه اون رزهای سرخی که بهم میدادی ... واسه وقتی که از همه حرفها یک لبخند بس بود .... واسه اون روزهایی که با لبخند تو به همه بدیها دهن کجی میکردم ... واسه اون روزهای سردی که توی دستای گرممون آب کردیم ... دلم برای بودن و نفس کشیدنت تنگه .... واسه سلامی که بی طمع بود . نمیخوام باز با هم باشیم .... نه اینو نمیخوام .... بتی که شکست دیگه شکسته .... و حالا من با یه مذهب جدید به ویرانه هایی که تو درست کردی نگاه میکنم ... چشمهام رو میبندم و میرم تو جاده ی ابری هرچند میدونم خورشید اون جاده هیچ وقت نمیخنده . |