سه شنبه، 6 اردیبهشت، 1384

سه شنبه، 6 اردیبهشت، 1384 

یه وقتهایی از بین همه جاده ها اونی رو انتخاب میکنی که روی تابلوی بزرگ کنارش نوشته بن بست ....

اول جاده راه های فرعی زیادی برای فرار هست اما تو ادامه میدی و هر چی جلوتر میری راه ها کمتر و کمتر میشن ....

تا به آخر جاده بن بست میرسی .....

خوب حالا میخوای چه کار کنی؟

میتونی بشینی و تمام روز رو با علفهای هرزی که عمرشون به اندازه یه سلام خورشید هست باشی ....

یا با تمام وجود شروع کنی به خراب کردن دیوار تا به باغ گل سرخ پشتش برسی ....

تو این وقتها من از خودم میپرسم « اگه نمی ترسیدی چه کار می کردی ؟ »

توی این وقتها تو از خودت چی می پرسی ؟ 

******************************************* 

½  : روی بلند ترین تپه آرزوها منتظرتم تا بهت بگم

 همه حرفهام مال خودم اما  شکوفه جوان بلند ترین شاخه بادام پیر مال تو