یکشنبه، 9 آذر، 1382 خسته شدم ، خسته شدم از بس غصه هام رو اشک کردم بیرون ریختم آخه تمومی نداره که حتی دردی هم دوا نمی کنه می دونم تو هم از اشکهای من خسته شدی . ولی چه کار کنم که حرفام رو نمی شنوی . وقتی نمی تونم به تو بفهمونم چی دارم می کشم دیگه کفتنم چه سودی داره؟ وقتی حرفام به جایی نمی رسه و بر میگرده تو گوش خودم واسه چی باهات حرف بزنم . حد اقل اشکام دیگه نمی تونن بر گردن تو چشمام . می شنوی خدا ، با توام ......... مثل همیشه حرفام رو بی جواب گذاشتی . |