یکشنبه، 22 خرداد، 1384

یکشنبه، 22 خرداد، 1384 

 

پنج شنبه  ... ۲۹/ اردیبهشت / ۱۳۸۴

-------------------------------------- 

 

تمام گوشه و کنار خاطراتم رو گشتم ... لحظه لحظه رو مرور کردم ...

میدونی چی فهمیدم ؟

اروئیکا خیلی وقته ترکم کرده .... فکر کنم از همون موقعی که برای دوست داشتن آدمها چرتکه انداختم ... همون موقعی که مجبورش کردم زمینی بشه .... و همون موقعی که قداست آسمونیش رو زیر یه دنیا پوزخند دفن کردم ...

از اروئیکا یه اسم مونده و یه خاطره و یه فرنوش که هر بار میخواد کاری انجام بده از خودش می پرسه اگه اروئیکا بود الان چه کار میکرد ....و بعد به خودش می قبولونه که اروئیکا واقعا هست .

عادتها و سیاستهایی رو مرور کردم که روشون اسم دوست داشتن گذاشته بودم ...

آدمهایی رو به خاطر آوردم که دوستم داشتن ....

آدمهایی که نتونستم دوستشون داشته باشم ......

و تنهایی رو مزه مزه کردم که یه روز برام معنای امنیت داشت .....

فهمیدم خستگی که هر روز و هر ثانیه باهام همراهه به خاطر نبودن اون یکی بال پروازمه .....

همینه که روی زمین نگهم داشته .....

آدمی رو میشناسی که دوست داشتن رو بلد نباشه ؟ 

تو راست میگفتی قهرمان .. اگه ما همدیگر رو دوست داشتیم هیچ وقت به اون سادگی از هم جدا نمی شدیم ....

میدونی باغبون  من و تو یه درد مشترک داریم ... اون هم ترس از دوست داشتن دیگرانه ... شاید  بشه گفت ترس از وابسته شدن و ترس از وابسته کردن .. ترس از دوست داشتن و ترس از دوست داشته شدن ... تا حدی که نتونیم بگیم " هی ببین کی اینجاس "

و این ترس داره هر دو مارو تخریب میکنه . ازمون آدمهایی ساخته که دیگران رو میترسونیم ... آدمهایی که دیگه هیچ کس خوب بودنشون رو باور نمی کنه .. حتی خودمون .

حالا باز هم میتونیم از خودمون بپرسیم اگه نمی ترسیدی چه کار می کردی ؟