سه شنبه، 15 آذر، 1384

سه شنبه، 15 آذر، 1384

 

بازهم بارون میومد ....  بازهم چترم رو بستم و باریدنش رو نگاه کردم ....

چشمام رو بستم و سرم رو گرفتم بالا .... رو به آسمون خدا ....

 

چیک       چیک        چیک       چیک

 

خیس خیس شدم .... پاهام سست شد  خندیدم  ترسیدم   یخ کردم  دل همه ستاره ها گرفت ....

دیگه واسه اینکه چترم رو باز کنم دیر شده ... دعا کن سینه پهلو نکنم ...

میخوام برم تو بغل خدا و گریه کنم .. شاید این بار اشکهام رو دید ... شاید این بار دلش خواست بگه چه کار کردم .... شاید این بار بغلم کرد ..... شاید این بار آدرس شازده کوچولو رو بهم داد .... 

دلم از اون محبتهای بی منت میخواد ... از اون خنده های واقعی .... از اون حرفهای راست ... از اون دلهای پاک .... همونهایی که تو قصه های مامان بزرگم بود ......

تو ستاره های منو ندیدی ؟ دلم ستاره هام رو میخواد ..... دلم میخواد برم اونجایی که واسه خوشبخت بودن همین بس بود که بدونی یه گل هست که فقط مال توِ  ....

   نکنه منم یکی از یادگاریهای کلکسیونت باشم ...... 

از خودم بدم میاد ... از ضعفم....  از چشمام که میتونی بخونیشون....  از خودم بدم میاد.... از اینکه تو جایی که میشناسمش گم میشم  ....  

                                    ******************************

 

فقط همین یک بار از پشت شب بوها بیا بیرون و بغلم کن ... بذار باور کنم که هستی .