پنجشنبه، 17 آذر، 1384
سرم داره میترکه ...... انگار قد یه کهکشون بغض نترکیده تو گلوم جمع شده .... قرار نیست گریه کنم .... ولی گلوم را داره فشار میده ..... روزهایی که اروئیکا نمیتونست بنویسه را زیاد دیده بودم ولی الان که انگار فقط میخواد بنویسه برام تازگی داره .... دارم میترسم .... نکنه میخواد دوباره ترکم کنه ..... نکنه اون هم گم شده ..... نکنه ناراحتش کردن ...... آره همینه .... ستاره های کهکشونم هم اخم کردن .... نورشون رو ازم گرفتن .... واسه همینه دوشبی میشه که نمیتونم بخوابم .... اخه از تاریکی میترسم .... ************************* میدونم میشناسمت ولی شاید واقعا ناشناس تر از همه شناس ها باشی ... شعری که نوشتی رو خیلی دوست دارم .... قایقی باید ساخت / دور باید شد از این خاک غریب ........ هر کی که هستی ازت ممنونم که اروئیکا رو بو میکنی .... |