پنجشنبه، 27 آذر، 1382
خواستم با تو عاشق باشم .
خواستم با تو برترین باشم .
خواستم با تو بخندم ، با تو گریه کنم .
خواستم خورشید فقط با ما و بر ما بتابد .
خواستم همیشه با هم با شیم .
اما ......
فراموش کردم که تو را در جاده اهدافم جا گذاشتم .
جمعه، 21 آذر، 1382
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبک سر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
اوکه می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد؟
یکشنبه، 16 آذر، 1382
سلام دوستهای خوبم
روزی که نوشتن رو شروع کردم به خودم گفتم اینجا فقط دلم حرف می زنه
دلم که شروع کرد به گفتن حرفهایی که هیچ وقت نگفته بود تازه فهمیدم باهاش چه کار کردم .
تا خواستم جبران کنم تلخی حرفهاش نا امیدم کرد . باعث شد ستاره هام رو گم کنم .
الان هم باهام قهر کرده . می گه حرفی واسه گفتن ندارم . واسه همین تصمیم گرفتم تا جبران نکردم دیگه ننویسم .
برام دعا کنین که دلم زود باهام آشتی کنه
حق نگه داره همتون باشه .
پنجشنبه، 13 آذر، 1382
الان 3 ماهه که دارم هر چند وقت یک بار یکی از ستاره های خوابم رو میدم به ستاره خودم ولی 2-3 شب پیش که دستمو برا برداشتن ستاره ها بلند کردم دیدم هیجی برام نمونده ، با خودم گفتم اشکال نداره آسمون منو اون نداره که ، دزدکی به آسمونش سرک کشیدم آخه دلم برای اون نورهای کوچولو قد یه آسمون ستاره تنگ بود ، هرچقدر تو آسمونش گشتم ستاره هامو پیدا نکردم . حالا هم باید تاریکی شبهام رو تحمل کنم ( آخه من از تاریکی می ترسم ) هم غم گم شدن ستارهام رو .
تو رو خدا اگه یه روز ستاره های کو چیک قشنگ منو دیدین بهشون بگین بدون اونها زندگی برام مفهوم نداره ازشون بخواین برگردن
یکشنبه، 9 آذر، 1382
خسته شدم ، خسته شدم از بس غصه هام رو اشک کردم بیرون ریختم
آخه تمومی نداره که حتی دردی هم دوا نمی کنه
می دونم تو هم از اشکهای من خسته شدی . ولی چه کار کنم که حرفام رو نمی شنوی .
وقتی نمی تونم به تو بفهمونم چی دارم می کشم دیگه کفتنم چه سودی داره؟
وقتی حرفام به جایی نمی رسه و بر میگرده تو گوش خودم واسه چی باهات حرف بزنم .
حد اقل اشکام دیگه نمی تونن بر گردن تو چشمام .
می شنوی خدا ، با توام .........
مثل همیشه حرفام رو بی جواب گذاشتی .
شنبه، 8 آذر، 1382
این منم ، خسته و افسرده ، وسط تاریکی ایستادم
بارم سنگینه ، دستام خستس ، چشمام سو نداره ، دلم طاقت نمی یاره
خدایا !! با توام ، کجایی؟ صدامو می شنوی ؟
خدایا !! با توام ،اصلا" نگاه کردی ببینی من چقدرم؟ اصلا" منو می شناسی؟
این منم همونی که این بار و گذاشتی رو شونش ، من را نگاه کن فقط یک بار
جای سیلی دروغها رو روی صورتم می بینی؟
جای خنجر بی عدالتی رو روی دلم می بینی؟
تا کی باید صبر کنم؟
تا کی؟
گفتی ببخش ، بخشیدم . گفتی امید بده ، دادم . گفتی کمک کن ، کردم .
ولی دیگه خسته شدم . از این همه بی عدالتی .
از اونایی که زندگی من را نادیده گرفتن .
از اونایی که ما رو نادیده گرفتن .
خدایا !! داری مجازاتم می کنی؟
بکن ، ولی بگو تاوان کدوم گناهم را دارم می دم .
جمعه، 7 آذر، 1382
یادت هست روزی که تو را به مهمانی ستارگان چشمانم دعوت کردم؟
یادت هست در درخشش چشمانم گم شدی؟
یادت هست تو را پیدا کردم؟
یادت هست ستارگان چشمانم را چیدی؟
یادت هست از چشمانم خاطره ساختی ؟
می دانم نمی خواهی به یاد بیاوری ،
..............
پس گفتن من چه سود دارد ؟
جمعه، 7 آذر، 1382
کاش می شد باز آسمان ما آبی باشد
کاش می شد باز مهتاب برای ما بتابد
کاش می شد باز آرامش دریا مهمان قلبهایمان باشد
کاش می شد باز من و تو ما باشیم
اما ............ حقیقت این است ،
آسمان آبی ما ابری شده
مهتاب ما خاموش شده
دریای ما طوفانی شده
چون دیگرمن و تو ما نیستیم
من سرگردانم و تو تنها .