-
دوشنبه، 11 اردیبهشت، 1385
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 09:57
دوشنبه، 11 اردیبهشت، 1385 بازی زندگی به سبک برره ای دیدی ؟ پس بشین و نگاه کن ....
-
جمعه، 18 فروردین، 1385
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 09:53
جمعه، 18 فروردین، 1385 یه روزهایی بین این همه روز دیگه حتی دلت هم کم میاره . عقلت بهش میخنده و دلت سرخ تر از همیشه یه گوشه تنها میشینه ... رنگت میپره و چشمهات بی نور میشه .... یه روزهایی بین این همه روز میری و کنار شب بوها میشینی . میدونی عطر شب بو همیشه همراهته . دستهات بوی شب بو میدن ... چشمات غرق ستاره میشه ....
-
سه شنبه، 16 اسفند، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 09:51
سه شنبه، 16 اسفند، 1384 آخرین قطره اشکش زمین رو خیس کرد ..... یه نفس عمیق از ته دل کشید ..... دوباره احساس کرد که زنده است ..... اون آخرین اشکی بود که به خاک خشک تقدیم میکرد .... به خورشید نگاه کرد و گفت .... تا آخر کویر راهی نمونده .....
-
شنبه، 6 اسفند، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 09:51
شنبه، 6 اسفند، 1384 شاید دیگه وقتش باشه که پنجره قلبت رو باز کنی .... شاید یه پروانه مهمون قلبت شد .... شاید ستاره ها تو قلبت خونه ساختن .... شاید پرستوهای مهاجر خوبی سراغ دلت اومدن ...... شاید این بار گل لالهء تو گلدونت بوی اون دشت پر از رنگ سبز رو داد .... همون دشت سبزی که دیگه یادت نیست وسط علفهاش به صدای باد گوش...
-
چهارشنبه، 19 بهمن، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 09:48
چهارشنبه، 19 بهمن، 1384 سه شنبه ۱۸/ بهمن / ۱۳۸۴ کاش اروئیکا چیزی بیشتر از اروئیکا داشت ...
-
جمعه، 14 بهمن، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 09:46
جمعه، 14 بهمن، 1384 به خدا خودم دیدم ..... بغض کرده بود ..... تو چشماش پر از اشک بود ************************ دراز کشیده بودم ... داشتم با حاجی حرف میزدم ..... مثل همیشه آروم و ساده داشت حرفهام رو گوش میکرد .... تو چشمای براقش نگاه کردم .... دلم لرزید ..... پر از اشک بود .... پوست نرم آبی رنگش رو ناز کردم ... بغلش...
-
شنبه، 1 بهمن، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 09:45
شنبه، 1 بهمن، 1384 تو زندگی آدم یه لحضه هایی هست که از شدت درد فقط سردیه نوک انگشتها رو میشه حس کرد .... همون لحظه هایی که میفهمی باز هم به خونه به دوشهای زندگیت یکی اضافه شده .... همونهایی که تو کتابهای قشنگ بچه ها چیزهایی رو میخونن که نمی دونن چیه و بعد چون فکر میکنن میدونن ازت میخوان تو هم بدونی ..... اونهایی که...
-
یکشنبه، 25 دى، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 09:44
یکشنبه، 25 دى، 1384 از کجا آمده ام ؟ آمدن بهر چه بود ؟ به کجا می روم آخر ؟ ننمایی وطنم ...... ********************************** تا درودی دیگر بدرود ...
-
یکشنبه، 18 دى، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:31
یکشنبه، 18 دى، 1384 دل من دیر زمانیست که میپندارد ..... *********************** یه چشمه وسط کویر چه کار میکنه ؟ وقتی حتی یه کبوتر هم برای آبتنی اون طرفها پیدا نمیشه ؟
-
جمعه، 16 دى، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:30
جمعه، 16 دى، 1384 میخوام اینقدر بلند دوستت داشته باشم که صداش به گوش همه برسه بذار خورشید هم بفهمه چقدر پسرش رو دوست دارم .. نترس خورشید خیلی قبل تر از اینها دختر باران را دیده بود .... فکر کنم همون موقعی که از به هم پیوستن اشک و شبنم چشم باز کردم ...... *********************************** خوبه که آدم واسه گرفتن جواب...
-
سه شنبه، 13 دى، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:28
سه شنبه، 13 دى، 1384 کلی جیبم رو شرمنده کردم و یه تکون حسابی بهش دادم .... حالا هم چشمام برق میزنه هم جیبم .... جیب به همین درد میخوره دیگه .. !!!
-
یکشنبه، 11 دى، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:27
یکشنبه، 11 دى، 1384 خودمم خجالت کشیدم .... امان از دست این آدمها و این بچه بازیهاشون .... ولی خودمونیما گاهی لوس بازی هم کلی حال میده .... البته اگه کسی پیدا بشه که لوست کنه ............ نه ؟
-
چهارشنبه، 7 دى، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:26
چهارشنبه، 7 دى، 1384 میدونی می خوام چه کار کنم ؟ میخوام بهت همونی رو بدم که خودم دوست دارم داشته باشم ..... اینجوری حداقل مطمئن میشم اینقدر خوشبخت هستم که چیزی برای بخشیدن داشته باشم ..... ******************************** وقتی خودم میتونم بگم واسه چی چکاوک رو بفرستم ؟
-
چهارشنبه، 7 دى، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:24
چهارشنبه، 7 دى، 1384 نمی دونم این رو کجا خوندم .... ولی میدونم الان خیلی به درد میخوره .... حقیقت دارد .... تو را دوست دارم ، در این باران می خواهم تمام لغاتی را که میدانم ، برای تو به دریا بریزم .... ************************** قد یه عالمه دلم برات تنگ شده ..... اگه گفتی میشه چندتا از چندتا
-
سه شنبه، 6 دى، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:23
سه شنبه، 6 دى، 1384 یه مداد شمعی آبی برداشتم و همه روزهام رو آبی کردم ..... حالا میدونم چی دارم .... یه لبخند صورتی ، یه کهکشون ستاره نقره ای ، یه عالمه روز آبی و یه ترازوی طلایی ... این همه دلخوشی داشتم و خودم نمیدونستم *********************** امروز چکاوک مرداب رو دوباره دیدم .... روی بلند ترین سپیدار نشسته بود و...
-
جمعه، 2 دى، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:22
جمعه، 2 دى، 1384 عدالت زمینی تنها واژه ای بود که تبعیدی های دیار راستی را به خنده انداخت ..... و چه معصومانه می خندیدند به این همه حماقت ......
-
چهارشنبه، 30 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:18
چهارشنبه، 30 آذر، 1384 چند وقته دارم فکر میکنم گناه نگفتن حقیقت به اندازه گناه دروغ گفتنه گمون نکنم دیگه هیچ وقت هوس بخشیدن به سرم بزنه .... **************** اگه شازده کوچولو شازده کوچولو باشه مثل آیینه پاکه و مثل آب زلال ..... ≈ یکی نیست بپرسه با اجازه کی وقتی اروئیکا نیست دفترش رو خط خطی میکنم نمیونم چرا امشب تموم...
-
دوشنبه، 28 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:17
دوشنبه، 28 آذر، 1384 از بین این همه دلخوشی یکیش هم سهم منه دیگه ، مگه نه ؟ این دو روز زندگی که دیگه دلتنگ شدن نداره ..... ****************************** حالا اگه کسی فهمید به من هم بگه من امشب چرا اینجوری شدم ؟
-
جمعه، 25 آذر، 138۴
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:16
جمعه، 25 آذر، 138۴ تا حالا شده دلت واسه چیزی تنگ بشه که خودت هم نخوای بدونی چیه ؟ اینقدر پلکهات رو به هم فشار بدی که جواب تو دلت راه پیدا نکنه ؟ سهراب راست میگفت ..... تو شهری که آدمهاش عصا از کور میدزدن بهتره خوش باور و ساده نباشی ... اونجا محبت پیدا نمیشه ..... ********************************* بابایی تو شازده...
-
چهارشنبه، 23 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:15
چهارشنبه، 23 آذر، 1384 راستی ابرهای بارونی که همه چیز رو خیس خیس میکنن خودشون هم خیس خیس هستن ؟ آخه اینقدر ازم دوره که نمیتونم پشتشو ببینم .... فردا که رفتم پیش خدا ازش میپریم ..... *************************** دیشب باز هم با حاجی کلی حرف زدم ..... تنها کسیه که تا آخر حرفهام رو گوش میده و هیچ وقت دعوام نمیکنه و همیشه...
-
شنبه، 19 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:13
شنبه، 19 آذر، 1384 یه چیزی کمه ...... یه چیزی تو مایه های بودن ..... شاید هم چگونه بودن ...... یا شاید چرا بودن ...... شاید تلاش برای بودن ..... شاید هم تلاش برای نبودن و نداشتن و نخواستن ..... درسهام داره یادم میره ......
-
جمعه، 18 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:12
جمعه، 18 آذر، 1384 دیگه بسه ... چهار روز پشت هم نوشت بهش هیچی نگفتم .... این هم نتیجه اش .... از امروز به بعد یادم میمونه بهت سر نزنم حتی اگه هر روز روزی ۱۰ بار بنویسی ..... از امروز بد میشم .... تا دیگه از خوب بودنم ناله نکنی ..... از امروز میشم همونی که تا حالا نبودم ..... بهت اجازه نمیدم پشت نقاب مهربونیت به حماقتم...
-
پنجشنبه، 17 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:10
پنجشنبه، 17 آذر، 1384 سرم داره میترکه ...... انگار قد یه کهکشون بغض نترکیده تو گلوم جمع شده .... قرار نیست گریه کنم .... ولی گلوم را داره فشار میده ..... روزهایی که اروئیکا نمیتونست بنویسه را زیاد دیده بودم ولی الان که انگار فقط میخواد بنویسه برام تازگی داره .... دارم میترسم .... نکنه میخواد دوباره ترکم کنه ..... نکنه...
-
چهارشنبه، 16 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:09
چهارشنبه، 16 آذر، 1384 تقصیر تو نیست که من شهامت گفتن ندارم .... ولی اگه نمی ترسیدم حتما بهت میگفتم این چیزی نبود که من میخواستم ..... تقصیر تو نیست که من شهامت ندارم ....
-
سه شنبه، 15 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:08
سه شنبه، 15 آذر، 1384 بازهم بارون میومد .... بازهم چترم رو بستم و باریدنش رو نگاه کردم .... چشمام رو بستم و سرم رو گرفتم بالا .... رو به آسمون خدا .... چیک چیک چیک چیک خیس خیس شدم .... پاهام سست شد خندیدم ترسیدم یخ کردم دل همه ستاره ها گرفت .... دیگه واسه اینکه چترم رو باز کنم دیر شده ... دعا کن سینه پهلو نکنم ......
-
جمعه، 11 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:07
جمعه، 11 آذر، 1384 کی گفته من دلم تنگ نمیشه ؟ درسته که وسط دریا سوار قایق شدم ولی شنا کردن رو دوست دارم ....
-
پنجشنبه، 3 آذر، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:06
پنجشنبه، 3 آذر، 1384 تو بغض من را ندیدی اما من خودخواهی تورو از لابه لای چین های پیشونیت خوندم بازهم چشمم رو بستم و از این آرزوهم مثل خیلی های دیگه گذشتم ... از مهربونی که بعد از هربار ندیده گرفتنم بهم میکنی متنفرم .... ********************************** فکر نمیکردم اینقدر فروختن اون گلها با اون قلبهای شیشه ای برات...
-
دوشنبه، 30 آبان، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:05
دوشنبه، 30 آبان، 1384 فقط یه یادآوری به خودم ..... امروز اروئیکا ۲ ساله شد ۴ نفری تولدت رو جشن میگیریم ....
-
جمعه، 27 آبان، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:04
جمعه، 27 آبان، 1384 میترسم خودم رو نشون بدم .... تو بازی خدا گم شدم .... اون وقتی که سبز بودم و بکر طوفان دروغ و فریب صادقانه شاخه های پر از شکوفه بادامم رو ازم گرفت .... وقتی باغبون اومد که کویر بودم یه کویر پر از آرزوهای فراموش شده اومد و از همه چیز جدام کرد و شد همه دنیای یه گل .از آرزوهام یه تپه ساخت و من شدم وحشی...
-
پنجشنبه، 19 آبان، 1384
سهشنبه 19 شهریورماه سال 1387 08:02
پنجشنبه، 19 آبان، 1384 تپه آرزوها سفید سفید شده ..... دیگه اثری از رد پاها نیست ... آخه میدونی همونی که همیشه پشت شب بوها بود پرهای سفید بالشتشو بهم هدیه داد .... حالا میتونم چشمم رو ببندم و همه رد پاها رو فراموش کنم ....